اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

غروب سرخ دریا عبور باد ولگرد ( زری مینویی )


فاصله



غروب سرخ دریا عبور باد ولگرد

منو نگاه خیس فاصله های تن سرد 

منو تکرار تلخ خود ما  بی تو دیدن

رو ماسه های ساحل شکل ترا کشیدن 

شکل بهار دستات تو باغچه زمستون 

شکل قدم زدن هات زیر درخت بارون

شکل سلام چشمات به کوچه باغ مهتاب 

با هر کی که رفیق بود با نون  و سبزه و آب

ستاره ای ستاره کجا موندی دوباره 

این دل پاره پاره بهونه ی تو داره 

ستاره ای ستاره کجا موندی دوباره 

این دل پاره پاره بهونه ی تو داره 



زری مینویی 

خواننده حسام فریاد 


 

ادامه مطلب ...

می رفتم و رفتنم مرا کم داشت( زری مینویی )

می رفتم و رفتنم مرا کم داشت
تازه ,
من هم اگر با من بود
گریز به کجا ؟
کار از گریز گذشته بود ...
اینهمه دویدم که بتو برسم
و هی نگاهت کنم و نگاهم کنی ,
آنقدر که از نگاهمان خورشید بچکد
مگر نچکیده بود ؟ هزار بار , شاید هم بیشتر

اگر نمی گذاشتم آرامِ صدایت آشوب شود
کی زانوی من می لرزید ؟!
کی امیدِ تو مات می شد ؟!

این جا اگر بودی
همینکه دستی به گونه ایم می کشیدی
من همان می شدم که تواش دوست داشتی
همان که زندگی می خواست .
این جا اگر بودی تنم اینهمه تاریک نمی شد .

اما نه !
فاصله را نباید بهانه کنم
منم که باید از یاد خود نمی رفتم
تو من ِ بی من را می خواستی چکار ؟

سواد که مدرک و ملاک نیست
شعور اینستکه بوقت بردبار باشم
بوقت و بسزا بر آشوبم
با تو مهربان نباشم باکه ؟
از تو نیاموزم از چه کسی ؟

نه ,
نباید دچار خود شوم
چه تو این جا باشی چه نباشی .
نباید از خود بگریزم...
یک ورفه سفید و قلمی کا فیست
که غمم نباشد
اگررفتن ام مرا کم داشته باشد
درست و سزاور است که من همان باشم
که هر دو دوست داریم
که عشق انتظار دارد و سزاوار می داند

نه ,


من نباید از خودم بگریزم
ما نباید تلخ و تاریک باشیم
چه این جا
چه آن جا
و چه بی جا .
نباید .



زری مینویی

آموزگاری ساده ام سادگی مهربانی ست ( زری مینویی )

 

از ناگفته های ِ مادر.

**

آموزگاری ساده ام
سادگی مهربانی ست
مهربانی راستی ست
راستی بُر نایی ست
بُرنایی رهایی می آفریند

رهایی زندگی ست
زندگی خود به خود زیبا نمی شود
تیره گی ,
باری به هر جهت
روشنا نمی شود

تنهایی
بی تنی ست

بی تنی ِ بی تکاپو
تن ها نمی شود

تن ها شدن ,
عشق می خواهد و
نوازش و
کوششِ بسیار

من شاعر نیستم
ساده نویسم
یا بهتر بگویم
خود- نویس ام

نماز خوانم اما ,
دنبال مهر ِ معمول
نمی گردم
مُهرم ,
فِشرده ی باد است و خاک و آتش و آب

به دستهای خالی ام نگاه نکنید

دلم پر از زندگی ست
زندگیِ دلم غنی ست
و میزان رفاقت ِ من و
عشق و نان و نمک
در رقم نمی گنجد

گفته باشم باز
که شاعر نیستم
ساده نویسم
اگر به بی خود نویسان
بر نَخُورد ه باشد
خود- نویس ام .



زری مینویی

مقصود ِ نقطه چین ها را( زری مینویی )

 


مقصود ِ نقطه چین ها را
نگاهی می فهمد
که دانش ِ دلخوانی دارد

دل اگر دل بود
که قفس ,
اینهمه بسیار نبود
که جهان ,
اینهمه غمبار نبود !

نه نبود
نیست
دل اگر دل بود
دل اگر دل باشد
دل اگر ...!!!


زری مینویی

کدام صحنه را سکوت کنم؟ ( زری مینویی )

 

!!!!!!

کدام صحنه را سکوت کنم؟
سلول های ِملولِ بی شمار را
یا
بهاران ِِبر دار ؟

از که بگذرم؟
از پدرانی
که دما دم
در میدان ها میدوند و
بیگاری می کشند و
جان می کَنند و جان میدهند و
به, بی خانه می چپند شرمسار ؟

یا مادرانی
که در خود می مویند
سیلی به صورت می زنند
سنگ می جوشانند
آه می کشند و
اشک در بشقاب میریزند .....زار زار

خواهرانی
که با بزکی غلیظ
از آینه می گذرند
لبخند ِ مصنویی به لب می دوزند و
تن می بازند و زن می بازند و باز
به مخروبه می خزند غم بار ؟

از برادرانی
که مرگِ مجسم اند و
مجنون ِ افیونی و
عقلِ ِ گرفتار
عقلِ گرفتار
عقل ِ....................

آه ...
پای خطر کجاست ؟
بگو ئید !



زری مینویی 

 

همه شب خواب ترا می بینم ( زری مینویی )

خواب

*

همه شب خواب ترا می بینم
و هر ان نقطه و هر لحظه و هر گوشه کنار 
کز تو ام خاطره ایست 
کز خط خاطره ام میگذرد
خواب آن نیمکت کنج درختان بلوط 
که همه مشغله اش این شده بود 
به نگاه تر رود

خواب آن گستره ی دامن سبز 
که پر از عطر نفسهای گل شبدر بود 
یاد لب تشنگی خواهش ها 
تب و تاب سودا 
تاول زخم منو 
زخمه ی درک 
قفس خانه و دلتنگی عشق 
نم نم گریه ی من تنگ غروب 
و نگاهت و نگاهت و نگاهت 
که مرا ،پس پلک نگرانی تماشا می کرد

خواب تنهایی و تن پوش فراق 
فصل دلمردگی ساز و سرود 
و تحمل و تحمل و سکوت 
و نشستن به تماشای هرآنچه چیز که بوده است و نمی باید بود

خواب یک لحظه ی بی حادثه و بی تشویش
یاد آن گفت و شنود دلچسب 
حس آن لحظه که بر لب هامان ،بشگفد غنچه ی یک بوسه ی ناب

خواب تکرار غزلخوانی ما
زیر باران بهارانه ی عشق 
یاد بی طاقتی طاقت من 
و جدال منو جنسیت من 
شب تصمیم و گریز
و شبیخون نگاه منو تو 
به نگاه غضب آلوده جبر 
و به احکام کهن ،اندیشه ی عرف
شب کردنگشی رخوت من 
شب تصمیم و گریز

خواب یک خاطره ی بی خطر و شورانگیز 
باز هم شوق دیدار تو حتی در خواب 
آه ای خوبترین 
آخرین بار که خوابت دیدم 
همه ی سطح زمین آبی بود 
منو تو با سبدی از گل مریم در دست 
سوی آن دهکده ای میرفتیم 
که به آلونک خوشبختی ما می پیوست 
تو 
توبه من لبخند زدی و گفتی 
آه ای خوبترین 
نقش رویای تو دلخواه من است 
قصه پرداز تمنای من است 
تا حقیقت اما 
ره دراز است و دریغ 
باز ماییم و تماشای حضورش در خواب

 


زری مینویی

 
ادامه مطلب ...

به جان ِ خودمان که جانپاره ی نور و امیدیم( زری مینویی )

به جان ِ خودمان
که جانپاره ی نور و امیدیم
خواب که نه ،

بیداری دیدم
آری ،
بیداری دیدم
اینبار خورشید
از زمین طلوع خواهد کرد

طوری که
هیچ سپیده ای
به سود ِ سیاهی تمام نگردد



زری مینویی

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد ( زری مینویی )

 

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد
اما چهار فصل دلت پائیز
این درخت پشت پنجره
خواه اسمش توت باشد
یا بلوط ، یا بید بی لیلا
هر جه باشد ،
قدِ تمام باغهای جهان بمن بهار می بخشد
و این دو عزیز که کنارم نشسته اندجنس همان درختند
و من بی آنکه با آنها سخنی گفته باشم
نا گفته های دلم را

مثل کف دستشان می شناسند
و عزیز دیگری که در عکس غایب است
او نیز شاخه ای از درخت ِ پشِت ِ پنجره است
عزیزانی که گاه مرا پدرند و گاه برادرند و خواهر
و همه وقت رفیق و یار یاور
خالا تو هی بنشین و دلت را خوش کن و
منتظرِ باغِ بسیار درختی باش
که صدها مطرب مهتاب رو او را کنیزند و
چشمه چشمه بهار خوشبو از او سر ریز
و من سالهاست که باور دارم:
اسم زیبایی که رسم زیبایی نداشته باشد
کور ستاره ای بیش نیست .
آری اعتراف می کنم
آعتراف می کنم
که من فانوسم ، شاید هم فانوسک !
فانوسک هم که باشم ، به از این که خاموش باشم ....



 زری مینویی

 

برایم چشمه ای دریا بیاور(زری مینویی)

برایم چشمه ای دریا بیاور
کمی دلخنده ی صحرا بیاور

دلم تنگه برای بوی پرواز
پری پروازِ بی پروا بیاور
*
شب و بوی خوش چادر نمازت 
صدای ساکت رازو نیازت

دلم تنگه برای فهم سبز 
دل دریایی و عاشق نوازت 
*
دلا دیوانه تر دیوانگی کن 
هوای زندگی را زندگی کن

اگرچه دین و ایمانت رهایست 
از این آزاده تر آزادگی کن 
*
تن مهتاب گل پوش است امشب 
و با دریا هم آغوش است امشب

دل سرخ آبی و بی تاب من نیز 
به یاد تو غزل نوش است امشب 
*
تنهایی من از تو پر از زیبایست 
از تو به خودم رسیدنم رویایست

ای عشق دو خطی به نفرت بنویس 
سر جاودانه ماندن تو در چیست



زری مینویی


  ادامه مطلب ...

رفیق من ، درخت ِ پشت ِ پنجره ام ( زری مینویی )

رفیق من ،
درخت ِ پشت ِ پنجره ام
اطمینانی که میتوان
بی قرار ِقبلی
کنارش بنشینم و
تا آنجا که دلِ سیاهی نخواهد
ستاره های دنباله دار بسازم

رفیق ترِ م
سنگ ریزه ای
که با او قدم زَدَنم
هم دمِ سپیده دمانِ دریا یی ست

رفیق ترینم
سایه ی سپیدی
که خورشبد دلم را زائید و
پلک فروبست و در غبار ها گم شد
من و
سنگ ریزه و
درختِ پشت ِ پنجره و
سایه ی ِ سپید
عالمی داریم ، چندی
باهم ....



زری مینویی 

این سویِ پنجره ای رویایی ( زری مینویی )

این سویِ پنجره ای
رویایی
بهار ش را
در باغچه ای خیالی
تکثیر می کند
آن سو ی دیگر
دستی
بهار دلش را
در گلدانی خا لی

از پرند ه های ِ پراکنده
یکی تو
یکی من
بگذار شروع ِ شگفت ِ زیبای ما
از پلک ِ پنجره های پریشان عبور کند
و سبز-آبی ِ آوازمان
صحنه های ِ سیاه را
به پهنه های نور و ترانه بکوچاند
در این هوای سوخته
یک قطره نگاه ِ دریایی
غنیمتی ست ...



زری مینویی 

ببین چگو نه زخمهایش را صبورانه لب می گزد ! ( زری مینویی )


از سایه ام ....

ببین چگو نه زخمهایش را صبورانه لب می گزد !
به چشم دیروزی اش که نگاه کنی ،
به ستاره ای گیج می ماند
تازه تر که صدایش کنی
چنان می شناسی اش که صحرا سوارش را
انتهای هر سفرش ابتدای -دگرگونی دیگریست
بیتایی اش اما همان که بو د ، همین که هست
گریزان از هرکه به او نزدیک و مایل به هر که و هرچه - از او دور
به چشم عادت روز مرگی مسخره می آید
از عادت معمول میگذردو به راه خود می رود
راهی خلاف اشاره های دستوری
راهی بینهایت دور از قدمهای قالب گرفته و قرار دادی
حالا دیگر مهم نیست اجاره نشین-
خوابهای آشفته ی خانه ی پدری باشد
یا صاحب خانه ی رنگین ترین رویا
حالا دیگر فاصله ی این سوی انتظاراست و آنسوی دیدار
این سو من
آن سو او ....
زری مینویی .../


دردش که کامل شد
خبرت می کند
زایمانش تما شایی ست ....
"وطن را می گویم "



زری مینویی

پائیز جان !می بینم که چمدانت را بستی( زری مینویی )

پائیز جان !
می بینم که چمدانت را بستی و عازم سفری
تنها نگرانی ام از جدایی تو و برگ و بارِ تست

پیش از آنکه اشتیاقم به گریه بَدَل شود
بگذار بگویمت :
واقعیت زندگی تو و من دو سه جمله سکوتِ دلباز است و
رویای ِ بوسیدن بالهای پرواز است و
دل سپردن به سفری که به عشق یافتن ِ گمشده ی مان شده آغاز
می بینی که هرساله همین است و همین .....
من فکر می کنم هیچ چیز جهان ، چنانکه هست نخواهد ماند
شاید روزی تو پانصد میلون ستاره داشته باشی و
من هم هزاران قلبِ بهار ه
خودت که شاهد بودی شده بود آسمانم بی ستاره باشد و
قلبم بی لبخند و بی ترانه ...
با اینهمه غربت بمن آموخت که
سرزمین هستنم را بی انتها بفهمم و فهمیدم ....
تو رفیق من بودی و هنوز هم ...........
اعتمادم به تو چنان است که ایمان ِ پرنده به بهار ....
سه چیز دوستی مرا بتو بی تردید کرده است :
آینه های بی تقلب ، دریچه ای مهرورزی ،
و دست و دلهایی که بوی گندم دارند و طعم ِ فهمِ نمک ....
شباهت تو به آنها یعنی باوری که مرا به عشق ،
عشق را به زیبایی و زیبایی را به زندگی پیوند داده است
می ماند یک آرزو یک حسرت ..................
کیست که از ما باشد و نداند حسرتمان چیست .........
کیست که نداند ؟!



زری مینویی 

 
ادامه مطلب ...

جنگ تن به تن ِدو پاره استخوان( زری مینویی )

 

جنگ تن به تن ِدو پاره استخوان
تماشگر ،
پاره های ِ دیگرشان
داور ،
ترازویی
که مثقالی مینوازد و
خروار ، خروار می تازد

او نداند چه کسی بداند
باخت ِ هر دو پاره استخوان حتمی ست
او نداند؟!



زری مینویی

دوباره رویای همان پرواز وهمان طاقت ِ دلریخته( زری مینویی )

 

دوباره رویای همان پرواز وهمان طاقت ِ دلریخته
و عریانیِ اندوهِ آلاله های دشت
و عطرِ خوش گندمزار را رقصیدن
باز خیالِ گل آوازِِ شقایق های دلشیفته

و شکفتن خوشه های خورشید و دستهای ما بر سینه ی آینه
آینه ای که سوگند هستن و پیوستن و شکفتن خورده بود

رورایی بود که من و تو چنگلی ستاره بودیم
واسه سقزه های قحطی شعر گنذم می سرودیم

چی شد اون روزای روشن ؟
چی اومد سر تو و من ؟
آی هم گریزِ دیرور و هنوز !
بمن بگو
تا طلوع بامدادِ نور و شور و شادمانی ها
چند توفان ؟
چند زندان ؟
چند صحنه بازی ِ آمد ، نیامد
چند سفره رنج و طاقت
چند ضربه تازیانه
چند مرگ عاشقانه مانده باقی ؟
بگوبامن ..

با توام آی .



زری مینویی