اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

آرام , آرام در من می دَمد( زری مینویی )

آنکه مَنَش دوست می دارم ...

**
آرام , آرام
در من می دَمد
و باورم می دهد
که همزمان
می توان
هم به فکر زمستان بود و
هم, جیک جیک ُ مستان


آنکه مَنَش دوست می دارم
خوابش را می تکاند
وقتی که گیسوی ِ حوا
از نوازشِ نور و نسیم
بی نصیب می ماند
وخیلی طبیعی میداند
اگر سپیده ای
گلِ سرخی را
در شلوغ ترین نقطه ی هر جا ببوسد

آنکه مَنَش دوست می دارم
آنجاکه مفاهیم ِروشن
تا خرخره در قفس باشند
بی آنکه
به خط کشی های ِخوف و خرافه فکرکند
دستهایش را بهم می ساید
و به ساختِ ساز و سرود و تصاویر ِ دلباز می پردازد


او را به ممنوعیت ِ هوای ِ تازه
نایِ تازه ,
رنگ و آهنگِ تازه چه کار ؟


آنکه مَنَش دوست می دارم
گذزا گذر نمی کند
از سایه ی تهی دستی
که نیشخندِکلاغ را
لبخندِ کبوتر می فهمد


آنکه منش دوست دارم
چیست جز عشق و آگاهی
و نیست در سرش ,
جز شکوفاندنِ شادی و آزادی


کیست عشق , جز ما ؟
کیست ما
غیرِ شادی و آزادی .

ما ئیم
آنکه
ما
دوستش می داریم
خود ِما .



زری مینویی.

 

ریل بود و راه بود و طی شدن زنی(زری مینویی)


ریل بود و راه بود و طی شدن زنی که هیچ کس
در هیچ ایستگاهی در انتظارش نبود
سفری در مسیر پونه ها و پروانه ها
سبز های دنباله دار بها ر ، بهار می گفتند و
دلِ بیقرار ِ زن یار ، یار
شادی ستاره های ِ صحرا نشین چه با شکوه بود
آنجا که که ماه با جفتش گستره ی بی پایانی را خدایی می کرد
ریل بود و راه بود و زنی که.........................
درست در دردناکترین لحظه هایش آموخته بود
که جان پریشانش رودخانه شود
دیوانه شود
و زلال ترین آیینه .....
چه شگفت انگیز بود گریزِ ِ دست-بسته اش
در نگاه ِ گلهای ِ آفتاب گردان ِ دو سمتِ ریل و راه !
صدای اتفاق خوش نیفتاده می آمد
از قلب پرنده وار او شاید ،
یا از ریشه ی اندیشه ای ،
که خزان دلش را چگونه بهار می توان شد آموزانده بود
چه تفاوتی داشت بانک خروس را
با ناز نفس ِقناری اشتباه گرفته باشد
یک آسمان ستاره در نگاهش می درخشید
چه تفاوتی داشت ؟
چه تفاوتی !
دو سه نفس دورتر سایه ی گنگی
گرم نواختن گیتار بود
سازش خوش بود و صدایش نیز .
زن به خودش گفت : این ساز و این صدا
همان اتفاق خوش هر گز نیفتاده نیست ؟
روح ِ عزیز عشق ؟
یا ته نشینِ خاطره ی دور ِ دوستی ؟
یا ؟؟؟؟؟؟؟
ترن به پایان راه رسیده بود
زن چمدانش را برداشت و نگاهش را نیز از نگاه مرد برداشت
در آخرین ایستگاه ،از پنجره ترن
لبخندِ زنی در کنج روسری سبز از سیزده همین روز ِ بهار پنجاه و شش
به او چشم دوخته بود
مرد همچنان در ترن مانده بود و
واپسین نگاه ِ زن را آواز می خواند
مرد ..........
زن............



زری مینویی.




  ادامه مطلب ...

کولی دستی به موهایش میبرد ( زری مینویی )

 

کولی دستی به موهایش میبرد
میان ای وای گفتن و چیدن تارهای تازه سفید شده ی مویش بود
که آینه گفت :
آهای دیوانه چه میکنی ؟
کولی جوابش داد آخر در همسایگی من گیتار نوازی خانه دارد که من صدای سازش را عاشقم .
میخواستم خود را جوان کنم تا او تنها برای من بنوازد
آینه جوابش داد : اگر تو همچنان در این گمان بمانی ، بی گمان او به زن دیگری دل خواهد باخت
زنی که چنانکه هست ِ خود را وارونه جلوه ندهد و زیبایی و شادی را برای همگان بخواهد و هرگز واقعیتش را در حجاب نگه ندارد .
کولی گفت من اما همانطوربودم که تو میگویی . آینه گفت بوده ها را رها کن..........
اینک
نگاهِ تو چیزی از آنچه می باید، کم دارد
به دقت در من نگاه کن
پیدایش میکنی .
اگر نه تو می مانی و
مویه های موی سفید تو
و پیش ِ روی ِ بی انتهای ِ تنهایی

از من گفتن توخود دانی ...............



زری مینویی.

نگاهم به نقره ، تقره ی امواج ِ رود ِسِن بود( زری مینویی )

 

نگاهم به نقره ، تقره ی امواج ِ رود ِسِن بود
دلم اما به تکه نورِِ جامانده در آسمان شهرشب زنده دار ِ پاریس
چند نفس مانده به روبوسی ِ آرزویِ دیدار دوباره ی من و تو
پسرک نوجوانی با یک دسته قفل ریز و درشت
میان ِ خیال خاطرات خوش خزر و زمزمه های دُردانه ی رودخانه سِن
ایستاده بود و نگاهم میکرد
با خود م گفتم تو که هی دم به ساعت
کیف و کلید و کارتِ بانک و بیمه ات را گم می کنی
بیا و به نبت دیدار دوباره ی پرنده ای که ترکش کرده بودی
قفلی از آن جوانک بخر ، ببندش به همین پل
و کلیدش را بسپار به رودِ سن شاید موجی با موجی بپیوندد
و او سر از سودای خزر در بیاورد
شادی جوانک شادم کرده بود اما، دل نگو اندوه ِ بی انتها بگو ...
هنوز رود را بدرود نگفته بودم که دستی به شانه ام خورد
دوباره همان سایه و باز من و همان پرسش ِ پیشین ..
که ای جانکم تا بحال کجا بودی ای ندیدنت دلیل دلتنگی ؟
واو نیز دوباره جوابم داد : تا بتو برسم صدها پونه و پرنده و پروانه
همین را از من پرسیده بودند ...........
تو را جان ِزندگی دیگر چیزی از من نپرس که حوصله ی پاسخم نیست
آمدم که فقط برایت ترانه بخوانم
ترانه ؟ کدام ترانه ؟
همان که در گیرو دار توفان سال پیش برای جویباری خوانده بودی
که آبی زمزمه اش را به بنفشه های سوگوار داده بود ؟
نه آن را که برای آشتی کنان تو سایه ات خوانده بودم
پس کدام را میگویی ؟
درست نمیدانم هرچه بود به دلشده گی مربوط میشد
هنوز با تو بدرود نگفته بودم که چراغهای مسیر رود همه ماه شدند
و هرچه حصار و بند و بن بست راه شدند
فکرش را بکن
اگه روز و روزگاری کلید قفل من به دست ساحل خزر برسه
چه حالی خواهد داشت روحِِ غربت کشیده ی من
ار بر آورده شدن ِ حاجت ِ رویایی که تویی
فکرش را یکن ...............


زری مینویی.

 

 

دلا دیوانه تر دیوانگی کن ( زری مینویی )



دلا دیوانه تر دیوانگی کن

هوای ِ زندگی را زندگی کن

اگر چه دین و ایمانت رهائی ست
از این آزاه تر آزادگی کن


زری مینویی.




شب و بوی خوش ِ چادر نمازت( زری مینویی )

 

شب و بوی خوش ِ چادر نمازت
صدای ِ ساکت ِ راز و نیازت

چه دلتنگم برای فهم ِ سبزِ
دلِ دریایی و عاشق نوازت


زری مینویی.


تو هم ای یار نتونستی حرف چشمامو بخونی( زری مینویی )

 

"باد ِ ولگرد "

تو هم ای یار نتونستی حرف چشمامو بخونی
گرچه میگفتی و گفتی منو از خودت می دونی

این زمستون هم تموم شد پلک سرما رو هم افتاد
تو هنوزم نمیدونی دل ِ دیوُنه چی می خواد

شب به مهتابش می نازه تو به تصویر خیالت
کاش بشه بشکفه روزی آرزوهای محا لت !

باد ِ ولگرد چه میدونه قلب چشمه چی می خونه
باید خورشید بود و فهمید دریا با کی هم زبونه

بین ما فاصله ای بود قد ِ هرگز نرسیدن
تو به موندن دل سپردی من به آغوش پریدن

هنو ز هم مثل قدیما دل ِ من می تپه بی تاب
کی شنیده گل سرخی بشه همسفره ی مرداب

تو هم ای یار نتونستی حرف چشمامو بخونی
گرچه می گفتی و گفتی منو از خودت میدونی



زری مینویی.


  ادامه مطلب ...

این کوزه زمانه ای هَزاری بوده است( زری مینویی )

این کوزه زمانه ای هَزاری بوده است
محبوبه ی زیبای بهاری بوده است

هنگامه ی باد و برف و توفان ِ بلا
در دایره ی دام ، شکاری بوده است


زری مینویی.

درست نمی دانم ، در چه حالی ،( زری مینویی )

درست نمی دانم ،
در چه حالی ، از کجاها می گذری ،به چه ها می نگری ؟
هرچه است ، همین گذرهای آسیمه سر ا ست و
خیال هایِ گاه خاموش و گاه شعله ور .
چه می توان کرد ؟!
تو دریا را داری و من مرد دریا را
سرخی تو آبی ها را بی تابی می کند و سرخی من بی تاب
تو را .
همین حالا رسیده ام به حس غریبی ، 
حسی که در کنار گوشه ی جانم بی صدا می دود و گریه 
سرداده است 
چگونه آرامش کنم آیا ؟
ستاره ای که نیست تا جرعه ای از لبخندش را برای نمیدانم 
چرا می گریم ببرم .
ترانه ای هم که نیست تا فرار معناهای سبز را به دستهای به 
حیرت نشسته ام باز گرداند 
مرد دریا هم که میان دلتنگی دریا و خواب ِخوش ساحل ها جا مانده است . پنجره هم گرم خوش و بش با کرشمه ی پرده 
هاست
آخرین باز مانده ی منهم که دیوار به دیوار اتاق من بی خیال
غم دنیاست 
می ماند من و دوماهی رنگین بال و آئینه ای که از انتظار نگاه 
بردبارش پانزده بهارِ بی ترانه گذشته است !
خوشبینی جان !
پلک های نگهبان سلولت که سنگین شد ،
دو خطی هم شده بمن بنویس !


زری مینویی.