اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

ریل بود و راه بود و طی شدن زنی(زری مینویی)


ریل بود و راه بود و طی شدن زنی که هیچ کس
در هیچ ایستگاهی در انتظارش نبود
سفری در مسیر پونه ها و پروانه ها
سبز های دنباله دار بها ر ، بهار می گفتند و
دلِ بیقرار ِ زن یار ، یار
شادی ستاره های ِ صحرا نشین چه با شکوه بود
آنجا که که ماه با جفتش گستره ی بی پایانی را خدایی می کرد
ریل بود و راه بود و زنی که.........................
درست در دردناکترین لحظه هایش آموخته بود
که جان پریشانش رودخانه شود
دیوانه شود
و زلال ترین آیینه .....
چه شگفت انگیز بود گریزِ ِ دست-بسته اش
در نگاه ِ گلهای ِ آفتاب گردان ِ دو سمتِ ریل و راه !
صدای اتفاق خوش نیفتاده می آمد
از قلب پرنده وار او شاید ،
یا از ریشه ی اندیشه ای ،
که خزان دلش را چگونه بهار می توان شد آموزانده بود
چه تفاوتی داشت بانک خروس را
با ناز نفس ِقناری اشتباه گرفته باشد
یک آسمان ستاره در نگاهش می درخشید
چه تفاوتی داشت ؟
چه تفاوتی !
دو سه نفس دورتر سایه ی گنگی
گرم نواختن گیتار بود
سازش خوش بود و صدایش نیز .
زن به خودش گفت : این ساز و این صدا
همان اتفاق خوش هر گز نیفتاده نیست ؟
روح ِ عزیز عشق ؟
یا ته نشینِ خاطره ی دور ِ دوستی ؟
یا ؟؟؟؟؟؟؟
ترن به پایان راه رسیده بود
زن چمدانش را برداشت و نگاهش را نیز از نگاه مرد برداشت
در آخرین ایستگاه ،از پنجره ترن
لبخندِ زنی در کنج روسری سبز از سیزده همین روز ِ بهار پنجاه و شش
به او چشم دوخته بود
مرد همچنان در ترن مانده بود و
واپسین نگاه ِ زن را آواز می خواند
مرد ..........
زن............



زری مینویی.




  




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.