اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

دریادر دلم غرق می شود( زری مینویی )


دریا
در دلم
غرق
می شود
وقتی تو
در صدفش
شناوری ....

*
یکه دانه مرجانک و
این همه
موج - خاطر خواه ؟!
حقا
که دُردانه زائیدی
دریا !


زری.مینویی

انگار کسی داشت ابرهای پراکنده( زری مینویی )

 

انگار کسی داشت ابرهای پراکنده را سمت سیاهی ِ بکدست می برد
گویی من نیز پاره ای از آنها بودم .
مو سیقی چهار فصل داشت تابستانش را می چرخیدو من باهمه ی آشفتگی به کشف نُتی رسیده بودم که ..........
دارم فکر می کنم اگر دلیل ادامه ی زندگی من کشف مفهوم نتی باشد باآنهمه نتی که نا شنیده گرفته ام باید قبول کنم چه بلاها که سر خود م نیاورده ام .
با این مقصود گیج و گنگ ، به مقصد نرسیَدنم بیهوده نیست !
و باز تو یی که سایه وار روبرویم می ایستی و میگویی بیا به آنچه مارا به آب و آفتاب نزدیکتر می کند نزدیکتر شویم
و با زتویی که با نگاه بمن می فهمانی گریز ما از دوایر دانا خطای ِ پریشان خیالی ِ ماست .
گاه ترسم میگرد نکند فراموشت کنم و بسرم بزند و لبخندهای مهربانت را به یکی از فصل های وی والدی بفروشم !
باران می بارد نرم و بی آزار و باز تویی که بمن نزدیک و نزدیکتر میشوی و میگذاری سر برسرت بگذارم و یک دل سیر ببارم
اینبار منم که به زمزمه میخوانم ( تا نبارم نمی تابم )
چقدر این باور ِتو را دوست دارم دریاجان !



زری مینویی

تا، تاک خبر آرد از تازه ی سرمستی( زری مینویی )

 

تا، تاک خبر آرد از تازه ی سرمستی
انگور ِ دل ِ ما شد ، سرمست ترین هستی

تا صبر ِ گل گندم ، عاصی شود از خواری
بی صبری ِ صبر ِ ما شد ، بال ِ سبکباری

ای سفره ی تنهایی ، بر خیز و با ما باش
با شعر ِ شراب و نان ، هم رقص ِ و همآوا باش



زری مینویی ..

 

خاک سرا پرده شور ،آ ینه لبریز نور ( زری مینویی )

 

خاک سرا پرده شور ،آ ینه لبریز نور
نی لبک گوشه گیر ، نای دمیدن گرفت

شعر خدایی شده ، نغمه هوایی شده
عطسه ی صبر ِ سفر ، پای ِ دویدن گرفت


 زری مینویی

مگر نه اینکه زمین( زری مینویی )

مگر نه اینکه زمین
صمیمی ترین ماوا بود ؟!
ترازویی با کفه های میزان
و بالهای ِ مهربان ، مهیای ِ پرواز انسان
اما !
این داشته ها و نداشته ها
و این رنگها و نیرنگها
نژاد ها و تضادها
و مرزها و غرض ها
زمین ،
این مادر نازنین ،کجا چنین می خواست ؟!
آه !
دریغا
دلیلِ ِ رنجِ ِ عتیق ِ آزادی
تنها همین بود و
همین است و بس .


زری مینویی..

بگذار تا زخم ِ نهان ( زری مینویی )

 

بگذار تا زخم ِ نهان
بی پرده بگشاید زبان

یا او بگیرد جان ِ ما
یا کار ِ او یکسر کنیم

یاور تو یی ، اخگر تویی
خورشید روشنگر تویی

هنگامه و محشر تویی
بر خیز تا محشر کنیم !


زری مینویی 

به جان توکه جان من نه آن من که از آن توست ( زری مینویی )

 

به جان توکه جان من نه آن من که از آن توست 
این تو و این دل شده ای که جان او ز جان توست

دلم دگر نه آنچنان که یکه بوده سالها 
اگر که بی شمار شده ز روح بی گران توست

هوای مویه و ملال زمن کناره میکند 
چرا که در کنار من هوای بوستان توست

دل به خیال تو خوش است ،یاد زلال تو خوش است
خلوت با تو بودنم ،شاعر یادمان توست

چشم و چراغ خانه ای، آینه در آینه ای 
رمز امیدواریم ،حضور جاودان توست

گفتم و گویمت دمی ،دم نزنم بی تو دمی
خوشا خوشا به آن دمی همدم و هم زبان توست

تو هرچه دور تر روی غریب تر شوی به من 
نهان تو به چشم دل نهان تر از عیان توست

به هر کجا که می روی نظاره کن به گرد خویش 
ببین چگونه جان من روان پی روان توست

 

 

  زری مینویی



  ادامه مطلب ...

از تو همین قدر می دانم که ،( زری مینویی ) .

 

از تو همین قدر می دانم که ،
آمدی و بی هراس از بادو برف و باران و توفان
نفس، نفس پریدی و
ساقه و بوته و برگ به منقار کشیدی و
برکاکل همین درخت آشیانه ساختی
من اما ، از پشت پنجره
تنها ، تو را زندگی کردم
بی آنکه رنج بزرگت را ، در یا فته باشم
هنگامی در یافته بود مَت
که سپیده سر زده بود و عشق آمده بود
تو اما نبودی
تو رفته بودی بی آنکه سهمی از آنچه ساخته بودی برداری !
تو رفته بودی
تا من
در آغوش سایه ای پهلو بگیرم
که جز به زبان رنج و سرمستی و عشق سخن نمی گوید
جز به زبان ......
بار دیگر که بیایی،
از تو با تو
از ما باتو
چه ها که نخواهم گفت ............



 زری مینویی

وقتی پاهای کودکانه ات را بیاد می آورم ( زری مینویی )

 

وقتی پاهای کودکانه ات را بیاد می آورم که از کوچه ای به کوچه ای و از ویرانه ای به ویرانه تری کشیده می شد
اینکه دستهای کوچکت به جای پرواز دادن بادبادکها ، از لجنی به لجن تری فرو می رفت
اینکه لالای خوابت ، پژواک کابوس خوف و خطر و خاطره های ِ خاکستری بود
و اینکه بند بند ِ جان و روانت ، آشنای ِ دیرینِ فضای فقر تنگدستی است ...
آنجا که ضربآهنک طناب و تازیانه بر پیکر کوچکت نواخته می شد
و سیلی سنگین بی رحمی و بی عدالتی بر چهره ات می نشست ...
میخواهم بگویمت منهم در گوشه ای از این جهان به کف ِ دستی نان خشکیده می اندیشیدم که با عروسک نداشته ام قسمت کنم
منی که چون تو بررگترین خوشبختی اش پرواز قفس هاست
برای تو شمعی افروختم که بوی خورشید ِ امید دارد ، اگر چه تو خود پاره ای از خورشیدی ....



زری.مینویی ..

 

ناگاه ، زمن بلو ر ِ اشکی ( زری مینویی )

 

ناگاه ، زمن بلو ر ِ اشکی
بر چهره ی آیینه فرو ریخت

لبخند ِ هوای ِ تازه پایی
با بغضِ ِ سکوت ِ او در آمیخت


زری مینویی

 

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد ( زری مینویی )

 

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد
اما چهار فصل دلت پائیز
این درخت پشت پنجره
خواه اسمش توت باشد
یا بلوط ، یا بید بی لیلا
هر جه باشد ،
قدِ تمام باغهای جهان بمن بهار می بخشد
و این دو عزیز که کنارم نشسته اندجنس همان درختند
و من بی آنکه با آنها سخنی گفته باشم
نا گفته های دلم را
مثل کف دستشان می شناسند
و عزیز دیگری که در عکس غایب است
او نیز شاخه ای از درخت ِ پشِت ِ پنجره است
عزیزانی که گاه مرا پدرند و گاه برادرند و خواهر
و همه وقت رفیق و یار یاور
خالا تو هی بنشین و دلت را خوش کن و
منتظرِ باغِ بسیار درختی باش
که صدها مطرب مهتاب رو او را کنیزند و
چشمه چشمه بهار خوشبو از او سر ریز
و من سالهاست که باور دارم:
اسم زیبایی که رسم زیبایی نداشته باشد
کور ستاره ای بیش نیست .
آری اعتراف می کنم
آعتراف می کنم
که من فانوسم ، شاید هم فانوسک !
فانوس هم که باشم ، به از این که خاموش باشم ....



 زری مینویی

زمان بیهوده می گردد ، به گِرد ِ باد ِ خودخواهی ( زری مینویی )




زمان بیهوده می گردد ، به گِرد ِ باد ِ خودخواهی
جهان گم شد ، درانبوه ِ خدواندان ، خودخواهی

تو ای محبوب ِ زیبایی !
خدائی کن
خدائی کن
خدائی !



 زری مینویی

تو را به قطره ی آتش پرستی ،( زری مینویی )

 

تو را به قطره ی آتش پرستی ،
که دریا دور ِ او پروانه واره

بزن نقشی از اون رنگین کمونی ،
که هر نقشی کشده شاهکاره


زری مینویی

نشسته دختر دریا( زری مینویی )

 

هوای زندگی 

**
نشسته دختر دریا
کنار ماه رویایی
تماشایی تر از آن دو منم
وقثی تو با من در نماشایی
میان نامه هایی که نوشتی تو به آبی ها
دو خطی را سفر کردم
شدم صد چشم دریایی
هوای زندگی دارم ، هوای زندگی دارم
دوبار جمع تنهایی
دوباره بوسه بر روی تو می آیی
شبو آیینه کن ای جان جانانه
هوای خانه کن ، ای معنی خانه
هوای خانه می خواند
خوشا بر گریه -خندم بال و پر سایی
زمان بیهوده میگردد به گرد ، باد گمراهی
جهان گم شد در انبوه خداوندان خود خواهی
تو ای محبوب زیبایی ، خدایی کن خدایی کن ، خدایی
صدای ساز و سرنا های گریان-چشم
نگاه مات و خاموش سیه پوشی
آخ نمیدانی نمیدانی
نمیدانی چه نوروزیست آن روزی
که ما باتو تو بامایی
هوای زندگی دارم ، هوای زندگی دارم
دوباره این من و این ما
دوباره بوسه بر روی تو می آیی



زری مینویی



  ادامه مطلب ...

داشتم با کف دستهایم درد و دل میکردم( زری مینویی )

 

داشتم با کف دستهایم درد و دل میکردم دست راستی ظاهرن هجده
تبسم تلخون بود ،اما در واقع به میزان ِ گذشتِ رنجهای ِ مادر بزرگ مادرم تا همین حالای من ....
دست چپی هشتاد و یک ستاره ی گریان چشم ...
بهر دری زدم که از ملالشان بکاهم نشد که نشد ...............
بی قلم و کاغد، می نوشتم حرفهایی را که ذره ای به زیان زندگی نبود
گمانم که تنها هستم اما ، نبودم ...تو به شیوه ی مهربانتری در پشت سرم هوایم را داشتی که
"عشق نکرده "کمک از ستاره ی کور سویی نگیرم که دشمن سرسخت ِ
سفره ی درویشی ام بود
تو درست میگفتی باید به کف دستهایم چیزی نگویم و خوبتر
آنها خود دردشان را طی کنند و ابر دلتنگی شان را ، هی . ..
....................... خوب گفتی بهتر است برگردم و از مسیر
آینه راهم را آغاز کنم تا پاییز بگذرد و توفان زمستانه بهارم را
بمن بازگرداند یادت هست گفته بودم من خودِ توفانم پاسخ دادی :
خود را رها کن اما تنهایش نگذار که ممکن است طوری غرقت
کند
که نه دریا بماند و نه در یا دلی در این دیار ....................
تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم یکی از اعضای ِ (نشاید که نامت نهند آدمی )بود
پرسید چطوری ؟گفتم افغانستان گفت آنجا چه کار میکنی ؟گفتم افغانستان گفت خوب، فهمیدم اونجاچه کار می کنی؟ گفتم "من "، افغانستانم نه اینکه در .....
گفت خُب چه فرقی میکنه گفتم فرفش اینستکه تو فرق کجا و چگونه را نمی شناسی ...................
جواب داد تو هم که پاک ِ پاک خُلی که .... و گوشی را قطع کرد ..............
دستهایم را صمیمانه به هم ساییدم گرمایش را به صورتم کشیدم
و پیروزمندا نه گفتم جانمی به " نود ونه " رفیق ِ قدیمی و صمیمی من !
و بعد به خودم شب بخیر گفتم و با دلی سیر بتو فکرکردم و بخواب رفتم .. راستی تو چطوری ایران؟ یا ..............................؟



زری مینویی