آنکه مَنَش دوست می دارم ...
**
آرام , آرام
در من می دَمد
و باورم می دهد
که همزمان
می توان
هم به فکر زمستان بود و
هم, جیک جیک ُ مستان
آنکه مَنَش دوست می دارم
خوابش را می تکاند
وقتی که گیسوی ِ حوا
از نوازشِ نور و نسیم
بی نصیب می ماند
وخیلی طبیعی میداند
اگر سپیده ای
گلِ سرخی را
در شلوغ ترین نقطه ی هر جا ببوسد
آنکه مَنَش دوست می دارم
آنجاکه مفاهیم ِروشن
تا خرخره در قفس باشند
بی آنکه
به خط کشی های ِخوف و خرافه فکرکند
دستهایش را بهم می ساید
و به ساختِ ساز و سرود و تصاویر ِ دلباز می پردازد
او را به ممنوعیت ِ هوای ِ تازه
نایِ تازه ,
رنگ و آهنگِ تازه چه کار ؟
آنکه مَنَش دوست می دارم
گذزا گذر نمی کند
از سایه ی تهی دستی
که نیشخندِکلاغ را
لبخندِ کبوتر می فهمد
آنکه منش دوست دارم
چیست جز عشق و آگاهی
و نیست در سرش ,
جز شکوفاندنِ شادی و آزادی
کیست عشق , جز ما ؟
کیست ما
غیرِ شادی و آزادی .
ما ئیم
آنکه
ما
دوستش می داریم
خود ِما .
زری مینویی.