اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

رفیق من ، درخت ِ پشت ِ پنجره ام ( زری مینویی )

رفیق من ،
درخت ِ پشت ِ پنجره ام
اطمینانی که میتوان
بی قرار ِقبلی
کنارش بنشینم و
تا آنجا که دلِ سیاهی نخواهد
ستاره های دنباله دار بسازم

رفیق ترِ م
سنگ ریزه ای
که با او قدم زَدَنم
هم دمِ سپیده دمانِ دریا یی ست

رفیق ترینم
سایه ی سپیدی
که خورشبد دلم را زائید و
پلک فروبست و در غبار ها گم شد
من و
سنگ ریزه و
درختِ پشت ِ پنجره و
سایه ی ِ سپید
عالمی داریم ، چندی
باهم ....



زری مینویی 

امشب نگاه -آینه حیرت سبزاست ( زری مینویی )

 

امشب نگاه -آینه حیرت سبزاست
یعنی که من زنده ام هنوز
و اینکه تازه ام هنوز
تازه از نگاهی که مرا
خلاف سمت من می کوچاند
همیشه تکه ای از ما
شکار - حادثه ای ست
عجیب نیست اگر با نیمه ای از تو میروم
آری ،
امشب نگاه آینه حیرت سبز است

و ستاره ها در گوش پنجره چیزی می خوانند
که دلتنگی جلچله ها را تابان کرده است
پنجره را باز می کنم
رشته ای نور مصنوعی
خیابانی دراز
و زمزمه ی نسیمی
که بوی پیراهن تو میدهد
گل آفتاب گردان را
شب داغ تابستان را و تو را و تورا
هی می چرخم و می رقصم و می رقصم
و بودا
برای نوع دیگری از بودن من کف میزند
و تو بار دیگر
از راه دور
بی فاصله بمن لبخند می زنی
بی آنکه بدانی
قبل از میلاد - بوسه
آینه راز لبخند تو را
برای رویای آبی ام
فاش کرد ه بود.....



زری .مینویی

 

 

 

این سویِ پنجره ای رویایی ( زری مینویی )

این سویِ پنجره ای
رویایی
بهار ش را
در باغچه ای خیالی
تکثیر می کند
آن سو ی دیگر
دستی
بهار دلش را
در گلدانی خا لی

از پرند ه های ِ پراکنده
یکی تو
یکی من
بگذار شروع ِ شگفت ِ زیبای ما
از پلک ِ پنجره های پریشان عبور کند
و سبز-آبی ِ آوازمان
صحنه های ِ سیاه را
به پهنه های نور و ترانه بکوچاند
در این هوای سوخته
یک قطره نگاه ِ دریایی
غنیمتی ست ...



زری مینویی 

ببین چگو نه زخمهایش را صبورانه لب می گزد ! ( زری مینویی )


از سایه ام ....

ببین چگو نه زخمهایش را صبورانه لب می گزد !
به چشم دیروزی اش که نگاه کنی ،
به ستاره ای گیج می ماند
تازه تر که صدایش کنی
چنان می شناسی اش که صحرا سوارش را
انتهای هر سفرش ابتدای -دگرگونی دیگریست
بیتایی اش اما همان که بو د ، همین که هست
گریزان از هرکه به او نزدیک و مایل به هر که و هرچه - از او دور
به چشم عادت روز مرگی مسخره می آید
از عادت معمول میگذردو به راه خود می رود
راهی خلاف اشاره های دستوری
راهی بینهایت دور از قدمهای قالب گرفته و قرار دادی
حالا دیگر مهم نیست اجاره نشین-
خوابهای آشفته ی خانه ی پدری باشد
یا صاحب خانه ی رنگین ترین رویا
حالا دیگر فاصله ی این سوی انتظاراست و آنسوی دیدار
این سو من
آن سو او ....
زری مینویی .../


دردش که کامل شد
خبرت می کند
زایمانش تما شایی ست ....
"وطن را می گویم "



زری مینویی

درک و دانش ِ آزادی( زری مینویی )

درک و دانش ِ آزادی
هنر مهر ورزیدن میخواهد و خردمندی
تو هم که مدامِ جهالت
ذهنت ،
بوی ِ باروت می دهد و
سُرب ِ خون سوز
تو کجا و
بوی خوش پرستو کجا ؟!
شعبده بس کن
مضحکه ی مکرر .



زری مینویی 

پائیز جان !می بینم که چمدانت را بستی( زری مینویی )

پائیز جان !
می بینم که چمدانت را بستی و عازم سفری
تنها نگرانی ام از جدایی تو و برگ و بارِ تست

پیش از آنکه اشتیاقم به گریه بَدَل شود
بگذار بگویمت :
واقعیت زندگی تو و من دو سه جمله سکوتِ دلباز است و
رویای ِ بوسیدن بالهای پرواز است و
دل سپردن به سفری که به عشق یافتن ِ گمشده ی مان شده آغاز
می بینی که هرساله همین است و همین .....
من فکر می کنم هیچ چیز جهان ، چنانکه هست نخواهد ماند
شاید روزی تو پانصد میلون ستاره داشته باشی و
من هم هزاران قلبِ بهار ه
خودت که شاهد بودی شده بود آسمانم بی ستاره باشد و
قلبم بی لبخند و بی ترانه ...
با اینهمه غربت بمن آموخت که
سرزمین هستنم را بی انتها بفهمم و فهمیدم ....
تو رفیق من بودی و هنوز هم ...........
اعتمادم به تو چنان است که ایمان ِ پرنده به بهار ....
سه چیز دوستی مرا بتو بی تردید کرده است :
آینه های بی تقلب ، دریچه ای مهرورزی ،
و دست و دلهایی که بوی گندم دارند و طعم ِ فهمِ نمک ....
شباهت تو به آنها یعنی باوری که مرا به عشق ،
عشق را به زیبایی و زیبایی را به زندگی پیوند داده است
می ماند یک آرزو یک حسرت ..................
کیست که از ما باشد و نداند حسرتمان چیست .........
کیست که نداند ؟!



زری مینویی 

 
ادامه مطلب ...

در آسمانت چرا بچویم( زری مینویی )

در آسمانت چرا بچویم
تو در زمین هم پرنده ای
در معید و محرابت چرا بگردم
نو در جای ،جای ِ جهان روانه ای .........
تو می روی و من میمانم و غربت ، عربت جزیره های گریاندل
روز می رود و شب می رسد و تا دلت نحواهد انتظار بی حاصل ....
از مسیر موسیقیِ باد و رقص بید که میگذشتیم
من جا مانده بودم در سیزده سالگی خاتونی گندمگون
با چشمهایی شفاف ، گیسویی قهوه ای ،
و پیراهنی گلریز با رنگ و بویِ سفید و صورتی
نسبت ما باهم ، خویشاوندی ِ باد بود و خاک بود و آتش و آب
در باران ، یا هر دو بی چتر بودیم
یا چتری برای باران
در آفتاب یا هردو می سوختیم
یا چشمه ساری برای سراب
چه اهمیت دارد چند رویا به سلام سپیده باقی مانده باشد
صندلی ِ تو از تو خالیست
و موسیقیِ بی کلام ِ "احمدِ پژمان " هی به پایان رسید و باز به آغازش باز گشت ....
از ناگفته هایت رفتم طرحی در آینه بنشانم
دیدم که چشمی شد، شبیه ِآخرین شعر نیمه کاره ی شاملو
و درنگ ِ دردناکِ آیدایش...
گفته بودمت
بردباری ِ اندوهگین ِ سالهایت
به حادثه ای ختم خواهد شد
که از سنگ ستاره می سازد و
از ترانه های ِ غمگین
دامن دامن چرخش های ِ رنگین
خوشترین نغمه و سرود و سماع سهم تست
اگر چه هیچ سهمی از آن صحنه های ِ اهورایی نخواهی و نخواسته باشی
ما می مانیم و ....................
ما می رویم .......................
ما باید برویم
ما رفتیم.................




زری.مینویی

خیال دهکده ء دور - مهربان، رفتار( زری مینویی )

 

سر ان ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

سعدی

**

خیال دهکده ء دور - مهربان، رفتار
غروب قر مز غمگین، صفای مردم صحرا
و گندم زاری، که قد کشیدن - ساقهء ذهنم را
صد آفرین داده بود
غبار کوچه ء بازی
و سر شکستن ها
های و هوی -
گرگم و گله میبرم
و قدرت بی قدرم
که ادعای چوپانی داشت
خیال پرنده ای که درک درناکم را
بافهم- نور و سبزه و آب
پیوند داده بود
خیال دوچرخه ء قراضه ء برادرم
که دزدانه سوار میشدم و
جانانه کتک میخوردم
و سوزن چرخ خیاطی خواهرم
که سکه ء شاگردانه ام را سوت میزد
بوی کته ، آه روغن ، اشک پیاز
و تکه های نان ورم کرده در کاسه ی ماست
خیال نان سنگکی که کاکلش را در طول راه می چید م
صدای پای دروغهای جعبه ء جادو
و شکل روز های چرو کیده و چرک
حباب صابون ، صابون زرد صابون ، گلنار
و ترکهای قلب من که دیکر بار حباب می شد و
باز می ترکید و دیگر بار حباب میشد
خیال رختهای تن خسته ای که رویای آسودن را تاب می خوردند
خیال بال نیلی بالش ها
نگاه منتظر - جمعه های مهمان دوست
شبانه هه ی بی روزن
و گریه ها و خنده های ریز ریز - من و خواهرم زیر لحاف
نگاه کوکب زرد رفیق- شببو ها ،
که از هجوم زلزله
اصلن نترسیده بود و باز هم گل داد
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
خیال بی بی - بالا بلند من
که چشم بی نگاهش ،
اعجاز آسمان را به انتظار نشسته بود
خیال عقل آبی خواهرم و ستاره قلبش
که به ایمان زمین دل بسته بود
خیال پنجره های پریده رنگ
وپینه های پیرا هنشان
که اطلسی ها را آه می کشید
خیال خاتونی که ماهی قلبش
در تور تنهایی وا مانده بود
خیال مینا، علی ، نسرین
آن نازنین ترین
که لنگه کفشش
در پله های فرار جا مانده بود
خیال بال بریده ء پرواز وهر چه هست - هستی ساز
و هزجه خوب - در زنجیر
و هر چه سبز- در تبعید
آه ای شماکه یاران منید
آیا شبی دیگر
آهنگ آمدن فردایی روشن خواهد داشت ؟



زری. مینویی 

 


  ادامه مطلب ...

جنگ تن به تن ِدو پاره استخوان( زری مینویی )

 

جنگ تن به تن ِدو پاره استخوان
تماشگر ،
پاره های ِ دیگرشان
داور ،
ترازویی
که مثقالی مینوازد و
خروار ، خروار می تازد

او نداند چه کسی بداند
باخت ِ هر دو پاره استخوان حتمی ست
او نداند؟!



زری مینویی

دوباره رویای همان پرواز وهمان طاقت ِ دلریخته( زری مینویی )

 

دوباره رویای همان پرواز وهمان طاقت ِ دلریخته
و عریانیِ اندوهِ آلاله های دشت
و عطرِ خوش گندمزار را رقصیدن
باز خیالِ گل آوازِِ شقایق های دلشیفته

و شکفتن خوشه های خورشید و دستهای ما بر سینه ی آینه
آینه ای که سوگند هستن و پیوستن و شکفتن خورده بود

رورایی بود که من و تو چنگلی ستاره بودیم
واسه سقزه های قحطی شعر گنذم می سرودیم

چی شد اون روزای روشن ؟
چی اومد سر تو و من ؟
آی هم گریزِ دیرور و هنوز !
بمن بگو
تا طلوع بامدادِ نور و شور و شادمانی ها
چند توفان ؟
چند زندان ؟
چند صحنه بازی ِ آمد ، نیامد
چند سفره رنج و طاقت
چند ضربه تازیانه
چند مرگ عاشقانه مانده باقی ؟
بگوبامن ..

با توام آی .



زری مینویی 

ازاون طوفان تو این طوفان دویدن ( زری مینویی )


بیاد خواهرم طاهره که نیمی از 

مرا باخود برد 

و خود نیز به قصه ها پیوست 

**

ازاون طوفان تو این طوفان دویدن
بهاری شد که سبزش سر نداره 
ببار بارون که سبز سر بریده 
بشه تاج سر هرچی بهاره
من مو شب و بغض بی جوابی
دروغ تازه کهنه کتابی 
ببر خطی از اون تازه کتابی
که رو قول و قرارش پایداره
مگه نه این که قوم و خویش خاکی 
مگه نه واسه آبادی هلاکی 
ببار ای مخمل سبز نوازش 
ببار ای مادر معنای پاکی 
قلم بر دار امشب شاعری کن 
هوای غصه را نیلو فری کن 
ترا جان همون نیلو فری که 
ترا دوست داشتنش دیونه واره 
ترا به قطره آتش پرستی 
که دریا دور اون پروانه واره 
بزن نقشی از اون رنگین کمونی 
که هر نقشی کشیده شاهکاره 
بخاطر پرنده سفیدی 
که عمریه نگاهش بی بهاره 
ببار امشب ببار امشب 
ببار طوری که فردا
تموم بشه به فردا شب چاره 
مگه نه این که قوم و خویش خاکی
مگه نه واسه آبادی هلاکی
ببار ای مخمل سبز نوازش 
ببار ای مادر معنای پاکی


زری مینویی




 

ادامه مطلب ...

ریل بود و راه بود و طی شدن زنی(زری مینویی)


ریل بود و راه بود و طی شدن زنی که هیچ کس
در هیچ ایستگاهی در انتظارش نبود
سفری در مسیر پونه ها و پروانه ها
سبز های دنباله دار بها ر ، بهار می گفتند و
دلِ بیقرار ِ زن یار ، یار
شادی ستاره های ِ صحرا نشین چه با شکوه بود
آنجا که که ماه با جفتش گستره ی بی پایانی را خدایی می کرد
ریل بود و راه بود و زنی که.........................
درست در دردناکترین لحظه هایش آموخته بود
که جان پریشانش رودخانه شود
دیوانه شود
و زلال ترین آیینه .....
چه شگفت انگیز بود گریزِ ِ دست-بسته اش
در نگاه ِ گلهای ِ آفتاب گردان ِ دو سمتِ ریل و راه !
صدای اتفاق خوش نیفتاده می آمد
از قلب پرنده وار او شاید ،
یا از ریشه ی اندیشه ای ،
که خزان دلش را چگونه بهار می توان شد آموزانده بود
چه تفاوتی داشت بانک خروس را
با ناز نفس ِقناری اشتباه گرفته باشد
یک آسمان ستاره در نگاهش می درخشید
چه تفاوتی داشت ؟
چه تفاوتی !
دو سه نفس دورتر سایه ی گنگی
گرم نواختن گیتار بود
سازش خوش بود و صدایش نیز .
زن به خودش گفت : این ساز و این صدا
همان اتفاق خوش هر گز نیفتاده نیست ؟
روح ِ عزیز عشق ؟
یا ته نشینِ خاطره ی دور ِ دوستی ؟
یا ؟؟؟؟؟؟؟
ترن به پایان راه رسیده بود
زن چمدانش را برداشت و نگاهش را نیز از نگاه مرد برداشت
در آخرین ایستگاه ،از پنجره ترن
لبخندِ زنی در کنج روسری سبز از سیزده همین روز ِ بهار پنجاه و شش
به او چشم دوخته بود
مرد همچنان در ترن مانده بود و
واپسین نگاه ِ زن را آواز می خواند
مرد ..........
زن............



زری مینویی.




  ادامه مطلب ...

کولی دستی به موهایش میبرد ( زری مینویی )

 

کولی دستی به موهایش میبرد
میان ای وای گفتن و چیدن تارهای تازه سفید شده ی مویش بود
که آینه گفت :
آهای دیوانه چه میکنی ؟
کولی جوابش داد آخر در همسایگی من گیتار نوازی خانه دارد که من صدای سازش را عاشقم .
میخواستم خود را جوان کنم تا او تنها برای من بنوازد
آینه جوابش داد : اگر تو همچنان در این گمان بمانی ، بی گمان او به زن دیگری دل خواهد باخت
زنی که چنانکه هست ِ خود را وارونه جلوه ندهد و زیبایی و شادی را برای همگان بخواهد و هرگز واقعیتش را در حجاب نگه ندارد .
کولی گفت من اما همانطوربودم که تو میگویی . آینه گفت بوده ها را رها کن..........
اینک
نگاهِ تو چیزی از آنچه می باید، کم دارد
به دقت در من نگاه کن
پیدایش میکنی .
اگر نه تو می مانی و
مویه های موی سفید تو
و پیش ِ روی ِ بی انتهای ِ تنهایی

از من گفتن توخود دانی ...............



زری مینویی.

نگاهم به نقره ، تقره ی امواج ِ رود ِسِن بود( زری مینویی )

 

نگاهم به نقره ، تقره ی امواج ِ رود ِسِن بود
دلم اما به تکه نورِِ جامانده در آسمان شهرشب زنده دار ِ پاریس
چند نفس مانده به روبوسی ِ آرزویِ دیدار دوباره ی من و تو
پسرک نوجوانی با یک دسته قفل ریز و درشت
میان ِ خیال خاطرات خوش خزر و زمزمه های دُردانه ی رودخانه سِن
ایستاده بود و نگاهم میکرد
با خود م گفتم تو که هی دم به ساعت
کیف و کلید و کارتِ بانک و بیمه ات را گم می کنی
بیا و به نبت دیدار دوباره ی پرنده ای که ترکش کرده بودی
قفلی از آن جوانک بخر ، ببندش به همین پل
و کلیدش را بسپار به رودِ سن شاید موجی با موجی بپیوندد
و او سر از سودای خزر در بیاورد
شادی جوانک شادم کرده بود اما، دل نگو اندوه ِ بی انتها بگو ...
هنوز رود را بدرود نگفته بودم که دستی به شانه ام خورد
دوباره همان سایه و باز من و همان پرسش ِ پیشین ..
که ای جانکم تا بحال کجا بودی ای ندیدنت دلیل دلتنگی ؟
واو نیز دوباره جوابم داد : تا بتو برسم صدها پونه و پرنده و پروانه
همین را از من پرسیده بودند ...........
تو را جان ِزندگی دیگر چیزی از من نپرس که حوصله ی پاسخم نیست
آمدم که فقط برایت ترانه بخوانم
ترانه ؟ کدام ترانه ؟
همان که در گیرو دار توفان سال پیش برای جویباری خوانده بودی
که آبی زمزمه اش را به بنفشه های سوگوار داده بود ؟
نه آن را که برای آشتی کنان تو سایه ات خوانده بودم
پس کدام را میگویی ؟
درست نمیدانم هرچه بود به دلشده گی مربوط میشد
هنوز با تو بدرود نگفته بودم که چراغهای مسیر رود همه ماه شدند
و هرچه حصار و بند و بن بست راه شدند
فکرش را بکن
اگه روز و روزگاری کلید قفل من به دست ساحل خزر برسه
چه حالی خواهد داشت روحِِ غربت کشیده ی من
ار بر آورده شدن ِ حاجت ِ رویایی که تویی
فکرش را یکن ...............


زری مینویی.

 

 

این سایه کیست که این گونه مهربان( زری مینویی )

 

این سایه کیست
که این گونه مهربان
با لحظه های پر ملالم به گفتگوست
او کیست ؟

کیست او
که چنین بی دریغ
با کنج دنج ِ خیالم شده رفیق
ماندم ، چگونه اش کنم تعبیر
روح عریز عشق ؟
یا ته نشین -
خاطره ی دورِ دوستی ...



زری . مینویی