اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

پائیز جان !می بینم که چمدانت را بستی( زری مینویی )

پائیز جان !
می بینم که چمدانت را بستی و عازم سفری
تنها نگرانی ام از جدایی تو و برگ و بارِ تست

پیش از آنکه اشتیاقم به گریه بَدَل شود
بگذار بگویمت :
واقعیت زندگی تو و من دو سه جمله سکوتِ دلباز است و
رویای ِ بوسیدن بالهای پرواز است و
دل سپردن به سفری که به عشق یافتن ِ گمشده ی مان شده آغاز
می بینی که هرساله همین است و همین .....
من فکر می کنم هیچ چیز جهان ، چنانکه هست نخواهد ماند
شاید روزی تو پانصد میلون ستاره داشته باشی و
من هم هزاران قلبِ بهار ه
خودت که شاهد بودی شده بود آسمانم بی ستاره باشد و
قلبم بی لبخند و بی ترانه ...
با اینهمه غربت بمن آموخت که
سرزمین هستنم را بی انتها بفهمم و فهمیدم ....
تو رفیق من بودی و هنوز هم ...........
اعتمادم به تو چنان است که ایمان ِ پرنده به بهار ....
سه چیز دوستی مرا بتو بی تردید کرده است :
آینه های بی تقلب ، دریچه ای مهرورزی ،
و دست و دلهایی که بوی گندم دارند و طعم ِ فهمِ نمک ....
شباهت تو به آنها یعنی باوری که مرا به عشق ،
عشق را به زیبایی و زیبایی را به زندگی پیوند داده است
می ماند یک آرزو یک حسرت ..................
کیست که از ما باشد و نداند حسرتمان چیست .........
کیست که نداند ؟!



زری مینویی 

    


رقص مرگ برگها : شعراز زری مینویی با گویش مریم جوزی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.