اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

چه هوای خوبی !آفتاب دیگری ، انگار امروز دمید ( زری مینویی )

 

چه هوای خوبی !
آفتاب دیگری ، انگار امروز دمید 

برلب پنجره ها خنده نشست
پیکر ِ یاس شکست

سایه ی ترس رمید
خنده پنجرها را باید 

تا دلِ خانه کشید 
خنده ی پنجره ها را باید 
تا دل ِ خانه کشید .

 

 زری مینویی 

زمین ، شایسته ی زندگی اش نبود( زری مینویی )

 

زمین ، 
شایسته ی زندگی اش نبود 
چنانکه آسمان 

لایق ِ مرگش !
سزای ِ او فضایی بود ،
فراتر از خطِ سوم ِ شمس !

 زری مینویی 

 

از کجای ِ این شب ِ تار( زری مینویی )


از کجای ِ این شب ِ تار

از کدو م دشنه کذوم ذار 

از کدوم کُشته ی سالار 
بنویسم به تو ای یار

 

 زری مینویی 

 

مکث ِ نگا ه ِ تو ( زری مینویی )


مکث ِ نگا ه ِ تو 

تجسم ِ پرنده ای ست 
که از تدفین ِ جفت ِ خویش می آید
و تماشای من 
تجسمی 
که از تدفین خویش !

 

 زری مینویی

 

درست نمی دانم ، در چه حالی ،( زری مینویی )

درست نمی دانم ،
در چه حالی ، از کجاها می گذری ،به چه ها می نگری ؟
هرچه است ، همین گذرهای آسیمه سر ا ست و
خیال هایِ گاه خاموش و گاه شعله ور .
چه می توان کرد ؟!
تو دریا را داری و من مرد دریا را
سرخی تو آبی ها را بی تابی می کند و سرخی من بی تاب
تو را .
همین حالا رسیده ام به حس غریبی ، 
حسی که در کنار گوشه ی جانم بی صدا می دود و گریه 
سرداده است 
چگونه آرامش کنم آیا ؟
ستاره ای که نیست تا جرعه ای از لبخندش را برای نمیدانم 
چرا می گریم ببرم .
ترانه ای هم که نیست تا فرار معناهای سبز را به دستهای به 
حیرت نشسته ام باز گرداند 
مرد دریا هم که میان دلتنگی دریا و خواب ِخوش ساحل ها جا مانده است . پنجره هم گرم خوش و بش با کرشمه ی پرده 
هاست
آخرین باز مانده ی منهم که دیوار به دیوار اتاق من بی خیال
غم دنیاست 
می ماند من و دوماهی رنگین بال و آئینه ای که از انتظار نگاه 
بردبارش پانزده بهارِ بی ترانه گذشته است !
خوشبینی جان !
پلک های نگهبان سلولت که سنگین شد ،
دو خطی هم شده بمن بنویس !


زری مینویی.

از بیدادِ زمان،گویی زمین هم ( زری مینویی )

 

از بیدادِ زمان،
گویی زمین هم

در جستجوی گو رِ ِ خویشتن است
تا دیر نشده ،

بیا به فکر ِ 
گهواره ی زمین باشیم


زری مینویی 

به روز ِ گریز ِ ( زری مینویی )

 


به روز ِ
گریز ِ
روح ِ من از خویش بیاندیش 

که جان بی روان من،
به سکه ای سیاه نمی ارزد !


زری مینویی 

آخ مادرکم !بمن بگو کدام حادثه محکومت کرده بود ( زری مینویی )

آخ مادرکم !
بمن بگو کدام حادثه محکومت کرده بود که همچو منی را آفریدی ؟!
آیا گمانت بود رو زی دحترک تو میان آنهمه نگاهِ آشنا به آغازی دل ببندد 
که پایانش خاکستری ست ؟
آیا هنوز مرا بیاد داری ؟که پای پرهنه میان زباله ها در جستجوی نان خشکی بودم که با عروسک شکسته ام قسمت کنم ؟
خاطرت هست چگونه با شوق شیشه ی پنجره را با گلاب می شستم که بی بهاری مان را جبران کنم ؟
اما بی گمان بیاد نداری چگونه دور از چشما ن تو شعر می سرودم و قصه می نوشتم وبی صدا می گریستم .
همه شب وقتی روی روی سجاده تنهایی ات خوابت میبر د من بی صدا باتو و از تو می گفتم به کجایی به کجا ؟ دیرگاهیست که در خانه ی ما پای ننهاده بهار 
به کجایی به کجا ؟! تونشستی و نشستی و شکستی و نیامد اما 
خوش خبر قاصدکی از بالا ، کز تنت رخت سیه بر گیرد ، خنده ای بر لب تو بنشاند به کجایی ، به کجا ؟همتی کن نبرد ما را خواب ، سفره ی خالی ما را دریاب ، سفره ی خالی ما را دریاب !
با اینهم تو همیشه برایم عزیزی دلم گرفته بود خواستم باتو راه باریکه ای را قدم بزنم .چرا باورت نکنم از قلب تو به باور دوست داشتن رسیدم .
تو به خدایت نماز می بردی من به سایه ای که عاشقش هستم و بودم و تو خبر نداشتی و نداری سهم هردوی ما یکی بود یکیست فراسوی تو درد بود و تحمل و تنهایی فراسوی من نیز نه جز این 
صدایم را می شنوی مادر جان !
روزهارا شماره میکنم نشانه های او و تورا دوره میکنم 
چقدر دلم برای تو و سایه سبزم تنگ است 
آری مادر جان !
این خاک که آغوشش مآوای پریشانی ست 
هر ناز سر انگشتش صد ترکه ی تر دارد 
لبخند زند بر من ، اما چه لبخندی 
در پرده ی لبخندش اندیشه ی شر دارد
گفتیم رها گشتیم از آن بد مردم کش 
این خوب خود از آن یک رسمی نه دگردارد 
اگرچه میدانم اگه حرفها بخوانی میگویی ناشکری نکن 
و من ناشکری میکنم و بازهم دوستت دارم حساب تو از بردباری های بی حاصلت جداست شنیدی مادرجانم دوستت دارم قد تمام دردها و شادی های دنیا .....

 

 زری مینویی 

تو هر چه دورتر روی ، قریب تر شوی بمن ( زری مینویی )



تو هر چه دورتر روی ، قریب تر شوی بمن 

نهان تو به چشم ِ دل ، عیان تر از عیان تست 

بهر کجا که می روی نظاره کن به گِردِ خویش 
ببین چگونه جان ِ من روان پی ِ روان ِ تست

زری مینویی 

زندگی یعنی حضور لحظه ها ( زری مینویی )

 


زندگی یعنی حضور لحظه ها 

تیک تاک ِ خنده ها و گریه ها 

گر دلت آزرده از این زندگی ست 
شکوه ازخود کن که او را عیب نیست

 زری مینویی 

 

هوای زندگی دارم ( زری مینویی )



هوای زندگی دارم 

با من برقص 

در آغوشم بگیر 
میخو اهم عاشقانه بنوشَمَت ، بهار !


زری مینویی

از کران تا بی کرانه ( زری مینویی )



از کران تا بی کرانه 

می پرَی اما نمیگی 

شوق ِ بی نهایت ِ دل 
چرا شد قد ِ یه نقطه

دیگه از سوگِ صدا ، نه 
از هلاک ِ وازه ها ،نه

قاصدک خطی بخوان از 
ماجرائی ، دلشکفته 


 زری مینویی 

یار ، زغربت درآ ( زری مینویی )



یار ، زغربت درآ

از دلِ حسرت درآ

چهره ی بی رنگ ِ فصل
رنگِ رسیدن گرفت !

زری مینویی

 

از هوای تو هوا گرفتم و ( زری مینویی )

از هوای تو هوا گرفتم و
از صدای تو صدا
و زمستان را چندان رقصیدم و آوا زیدم
تا خواب زمین بیدار شدو 
دمسردی اش بهار 
بهارت شور انگیز ای عشق !
زری مینویی
هوا گرفتم و 
از صدای تو صدا 
و زمستان را 
چندان آوازیدم و رقصیدم
که خواب زمین بیدار شدو
دمسردی اش بهار شد
بهارت شور انگیز باد ا،
ای یار !

و زمستان را چندان رقصیدم و آوازیدم

که خواب زمین بیدار شد و
دم سردی اش بهار 
بهارت شور انگیز
ای عشق !

 


زری مینویی

تمام بضاعتم این دل ِ بی تاب و ( زری مینویی )

 

تمام بضاعتم 
این دل ِ بی تاب و 

چند شاخه شراب و 
کف دستی گندم زار

به بهار ِدلم خوش آمدی ،
 ای یار!


زری مینویی