اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

آخ مادرکم !بمن بگو کدام حادثه محکومت کرده بود ( زری مینویی )

آخ مادرکم !
بمن بگو کدام حادثه محکومت کرده بود که همچو منی را آفریدی ؟!
آیا گمانت بود رو زی دحترک تو میان آنهمه نگاهِ آشنا به آغازی دل ببندد 
که پایانش خاکستری ست ؟
آیا هنوز مرا بیاد داری ؟که پای پرهنه میان زباله ها در جستجوی نان خشکی بودم که با عروسک شکسته ام قسمت کنم ؟
خاطرت هست چگونه با شوق شیشه ی پنجره را با گلاب می شستم که بی بهاری مان را جبران کنم ؟
اما بی گمان بیاد نداری چگونه دور از چشما ن تو شعر می سرودم و قصه می نوشتم وبی صدا می گریستم .
همه شب وقتی روی روی سجاده تنهایی ات خوابت میبر د من بی صدا باتو و از تو می گفتم به کجایی به کجا ؟ دیرگاهیست که در خانه ی ما پای ننهاده بهار 
به کجایی به کجا ؟! تونشستی و نشستی و شکستی و نیامد اما 
خوش خبر قاصدکی از بالا ، کز تنت رخت سیه بر گیرد ، خنده ای بر لب تو بنشاند به کجایی ، به کجا ؟همتی کن نبرد ما را خواب ، سفره ی خالی ما را دریاب ، سفره ی خالی ما را دریاب !
با اینهم تو همیشه برایم عزیزی دلم گرفته بود خواستم باتو راه باریکه ای را قدم بزنم .چرا باورت نکنم از قلب تو به باور دوست داشتن رسیدم .
تو به خدایت نماز می بردی من به سایه ای که عاشقش هستم و بودم و تو خبر نداشتی و نداری سهم هردوی ما یکی بود یکیست فراسوی تو درد بود و تحمل و تنهایی فراسوی من نیز نه جز این 
صدایم را می شنوی مادر جان !
روزهارا شماره میکنم نشانه های او و تورا دوره میکنم 
چقدر دلم برای تو و سایه سبزم تنگ است 
آری مادر جان !
این خاک که آغوشش مآوای پریشانی ست 
هر ناز سر انگشتش صد ترکه ی تر دارد 
لبخند زند بر من ، اما چه لبخندی 
در پرده ی لبخندش اندیشه ی شر دارد
گفتیم رها گشتیم از آن بد مردم کش 
این خوب خود از آن یک رسمی نه دگردارد 
اگرچه میدانم اگه حرفها بخوانی میگویی ناشکری نکن 
و من ناشکری میکنم و بازهم دوستت دارم حساب تو از بردباری های بی حاصلت جداست شنیدی مادرجانم دوستت دارم قد تمام دردها و شادی های دنیا .....

 

 زری مینویی