از شکفتن ،
از هستن ،
از شاعرانه موجیدن
از سایه به خورشید کوچیدن
از رنج به سرمستی رسیدن
شدن و تازه تر شدن
کاش "زرتشت " می دانست
چه مهربان می تپد دلِ ما
از معنی ِ سه جمله ی تابانش !
زری مینویی
باز بهار است و دل ، شور تپیدن گرفت
آبی ِ پر سوخته ، بال ِ پریدن گرفت
لاله به رقص آمده ژاله شده میکده
پیچک توفان زده راه ِ تنیدن گرفت
خاک سراپرده شور ، آینه لبریز ِ نور
نی لبک ِ گوِشه گیر نای ِ دمیدن گرفت
باز جنون است و عشق جوشش خون است و عشق
عطسه ی صبر سفر ، پای ِ دویدن گرفت
و الی .............
زری مینویی
تمام پروانه های ی این حوالی
مرا مثل خال های بالشان می شناسند
و حتی ، این قاصدک
که شما نمی بینیدَش
دقیقن می داند
من به کدام کتاب و کلمه و خاطره
یا ساعت و ثانیه فکر می کنم
این عکس را قاصدک از من انداخته
گفت لبخند
گفتم خسته ام
همینکه اسم تو را برد
شد ، همین عکسی که می بینی !
زری مینویی
با همین لبخندِ ساده ، که نَهِ چشات نشسته
شده بود ، با چشم بسته رَد شَم از پلی شکستهسرخی ِ گونه ی حرفام ، بی سبب نیست نازنین یار
شب میگه از شرمه ، اما ، دل میگه از شوقِ دیدار
زری مینویی
اینجا
همینکه کلید ِ سپیده
بر قفل شب می چرخد
لبخند های کاغذی ِ کوچه ها
باز آغاز می شود
تا چشم کار می کند
هوایِ نبودن تو است و دیگر هیچ
کاش می فهمیدم
با خود چه نسبتی دارم من
در این برهوت ِ بی پایان
زری مینویی
کور دلان ،
پایم را که از دیدار ِ یاران کوچکم بریدند
بغض معصومانه ی کلاس بود و
بهت ِ خاکستری ِ واژه های ِ سبز
من اما در شکست خود نماندم
و آیه های یاس نخواندم
به صحرا زدم به خیمه ها
به چادر نشینانی که تمام ِ هستی شان ،
کوچِ مدام ِ غریبانه بود
* این عکس صحنه ای از آن روزگاران است
چادر به چادر مادر ،پدر ، دختر و پسردر کلاسی بی در و بی پنجره وبی سقف
باهم و از هم بودیم قریبِ دوسال
دریغ که باز من مانده بودم و دو دست بریده ی عشق و
فالگوشِ ِ بی وقفه ی پوتین های ِ هرزه گرد........
زری مینویی
ردِ خطِ کدام سرود صبور را پی گیر شوم
و تورا در خویش طوری ادامه دهم
بی آنکه تقدیس سکوتم را
طعمه ی فریادی ناشایسته کنم
بگو کدام سرود ؟
زری مینویی
مارا چه بوده حاصل
از این صبوری ای دوست
جز کوهِ خستگی ها
بر قامت ِ تکیده
هنگام آن رسیده
این قامتِ تکیده
از بار غم در آید !
زری مینویی
!!!
از دست که دور می ماند
واماندنِ نگاه
تعقیبِ فاصله را وسواس می شود
و آنگاه ،
طرح گریخته را می دود
آنقدر تا که بنشیند
جایی جلوتر از ، دور از دست
زری .مینویی
پرستو ، در پرستو ، در پرستو
دلم رقصانِ باران هایِ خوشبو
گلِ زردم ، همین بود و همینه
تمامِ حرفِ آن توفانِ کم گو
زری مینویی
و دیگر بار
کودک اگر شوم
طوری جوان خواهم شد
که نگاهِ نوبتِ دیر سالی ام را
سرشارِ_ بودگانیِِ_ ناب کنم
کودک ، اگر شوم
دیگر بار !
زری مینویی
مکثِ نگاهت
تجسمِ پرنده ای ست
که از تدفین ِ
جفتِ خویش
می آید
و
تماشای ِمن
تجسمی ،
که از تدفینِ خویش !
زری مینویی
در من
دوغنیمت می موجد
که اگز غیبت داشت
نه می دانستم
هیجان _ سرخ آبی چیست
نه میتوانستم
رنجم را گنجینه کنم
یکی شعراست و
آن دیگر رویا
شعر که میتواند ترجمان ِ نگاه یک قناری
به تکه ای از آبی _ آسمانی باشد
و رویایی که میتواند
لبخند بنفشه ای باشد
به شنزاری
که روزگاری
همآغوش آقیانوشی بود
و این دو غنیمت
و این دو قناعت
و این دو
چه همخوانی_ شگفت انگیزی دارند
با سایه ی سبزی
که هنوز نمی دانم
نبیره ی عشق است
یا ته نشین_ خاطره ی دور _ دوستی
هنوز نمی دانم !
زری مینویی
..
به هر کجا که می روی
نظاره کن به گرد خویش
ببین چگونه جان من
روان پی - روان تست ....
زری مینویی
من ،
بدون عشق
می میرم
و تا به حال
چندین گور مردم و
چندین کودک
گهواره شدم
بیهوده نیست
که از مرگ ،
هراسم نیست ......
زری .مینویی