اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

چه وقت شروع پایکوبی واژه ها و رنگها( زری مینویی )

 


چه وقت شروع پایکوبی واژه ها و رنگها و آهنگ ها خواهد بود ؟
دل به دریا زدن دلتنگی هارا ، در آغوش کشیدن هوای نیلوفری را ،
کیست که عاشق ِ عشق باشد و به نیایش و ستایش آن زیبایی ها ننشسته باشد ؟!

آخ اگر بگذارد !
اگر بگذارد بارشِ سرب ِ داغ و شمارش ِبی رحمانه ی ِ کیفر ِ شلاق !!!!
و تو ای آخرین آشنای دل ِ کودکانه ی من !
با تو میشد از گودال ها به همواری ها به بلندی ها فرازید
اما تو بسیار خسته تر از آن بودی که راز لبخند ِ معصومم را دریابی
و کمتر از آن حوصله ات بود پَرَش های ی پروانه ی دلم را
به حساب عقده ی کودکی ِ بی بازی ام نگذاری ....
سادگی ،سادگی ، سادگی ؟!
آری من نیز دیوانه وار ساده گیها را دوست دارم
سادگی های آراسته و دلباز و چشم نواز
زینت نه به زر ،که به هماهنگی ِ رنگ ها و آهنگها ........
همیشه نمیتوان در خاک غلتید
دائم نمیتوان از سایه های زار و دریچه های ِ در حصار گفت ...
گرفتاری لبخند های ِ ما ، گاه ،
از گلایه ی بی جای ِ تنهایی و غربت خود خواسته ی ماست !
غیبت بخت را چرا به شکوه بنشینم
وقتی میشود وقتی را به رقص و آواز با شاخسار سبر درختی بگذرانم ؟!
فرا تر از عشق چیست و کیست ؟
گشتی و گشتم و باز هم بگرد و می گردم می بینی و می بینم جز او نبوده و نیست ....
آسمان خاگستری را چرا به گریه طی کنم
وقتی می شود رخ به رخ دانش درخشانی بنشینم
و روشنای کلامش را در جانم بنشانم
زندگ با زندگی میسر می گردد ، نه بامرگ
یا مرا بخودم واگذار ، یا مرا دریاب !
خواه فرصت زنده ماندنم دقیقه ای باشد
خواه به نمی دانم تا چه وقت وقت ِ هستنم
حرف ، حرف ِزندگی ست
گیرم که مرگ بیاید
گو بیاید حرفی نیست .....



زری مینویی ..

رفتم که چمدانم را بر دارم و بی خداحاقظی( زری مینویی )

 


سکوت ِ سپید *

رفتم که چمدانم را بر دارم و بی خداحاقظی از خودم دور شوم
طوری که جتی فرصت نکنم از خودم بپرسم چرا امشب ؟
مگر قرار نبود فردا از خودت بگریزی ؟!
حسی تصمیمم را می شکند و با نگاهی مهربان دستی به سرم می کشد
گویی میخواهد بگوید دلشوره هایت را ناشنوا باش و
و سواس گریزت را بی اعتنا
می خواهد بگوید آنجا که تو می گریزی، شاید ، تنها ، پرستویی که روبروی خانه ی نداشته ات لانه کرده است دلتنگ تو باشد و پسرک دستفروشی که عاشق دزدانه نگاه کردن تو بود
آنجا هیچ خبر تازه ای نیست
با خود بمان با من بمان از خود مگریز از من مگریز .........
***
چه حس عجیبی بود اگرچه تازه گی نداشت اما قدری ناشناخته بود
و لحنش چه خوب آرام و تسلیمم کرده بو د
مرا برد و برد و برد تا آنجا که هیچ صیاد ِ بد سرشتی ،از صیدِ
پروازهای ِ نیکدل سرمست و امیدوار باز نگشته بود
دلم گرم شده بود و خاطره ای فروزان در شب بی ستاره ام جا باز کرده بود .
و باز عشق بود که سر زده در زد و باز من بودم که سرزده در زدنت را خیال کردم ......اما نه انگار ، خیال کردم که خیال کردم
شعله کشیدی خواستم خاموشت کنم ، گفتی نه ، اینبار اما نه ...
خواستم از تو بگریزم با تگاهت نگه ام داشتی.. گفتم نه
گفتی آری . بگذار هیچ نخواهیم و هیچ نگوییم جز سکوتی سپید
شده بودی درست همان پسرک دست فروشی که نگاه دزدانه ام را دوست داشت
.شاید تو ، آری تویی که نفس به نفسم ایستاده ای ، کویر دزیا شده ای باشی و یا هم پرواز قناریِ قفس شکسه ای !
قراز بو د خاموش بمانم قرار بجاست گفتگوی من و تو نیز بی صداست
گفتی چشمانم را بسته نگه دارم و تا ده بشمارم و دست چپم را روی دست ِ چپ تو بگذارم ...دستت اما مشت شده بود ...
گفتم و بعد چی ؟
گفتی حدس بزن گفتم هر چه باشد عزیز است بازش کن
و این بار هم با دست پُر آمدی تحفه ات گوشواره ای بود جفت ِ انگشتر ِیلدای ِسالهای ِ دور

به حق ِ عشق ، ابن بار سرزده در زدنت ، به نگفته پر کشیدنت نیانجامد !



زری مینویی ..

گر که مایوسم کند ، ابرِ نگاه ِ روزها ( زری مینویی )

 

گر که مایوسم کند ، ابرِ نگاه ِ روزها
چشم دوزم بر نگاه ِ روشن ِ شبهایِ عشق

شادمانی کی بیارزد ، بی حضور ِ نابِ او
هست سرمای درونم سرخ از گرمای ِ عشق

راز او را کس ندانست و نمیداند هنوز
همچنان در پرده خواهد ماند تا فردای عشق


زری مینویی ..

چگونه میتوان دوستت نداشت( زری مینویی )


ترا چه بنامم 


**


چگونه میتوان دوستت نداشت

تویی که
داغِ هزار چلچه در سینه ذاری
و بهارانت
با نفس ، نفس
بنفشه ی سوگوار
و قفس ، قفس
ترانه ی تبدار گذشت
تو ،هیچوقت نو نبودی
تو مابودی
ما شدی
و ما ماندی
تا کودکان امروز
یقین ِسبز ِ تاراج شده ی دیروزیان را
باز پس گیرند

تو هرگز تو نبودی
ابر سیاه بهانه بود
که از چشمهای بی خورشید
ستاره های ِ دنباله دار بسازی
و از تبسم های ِ گریه بار
سینه ، سینه
سپیده ی امیدوار
چگونه می توان دوستت نداشت ؟!
چگونه ؟
با یاد هیزم هایی که بر افروختی ،
چه آسان میتوان
سوزش زمستان را
بی مویه و گلایه طی کرد
ماندم تو را چه باید نامید
رفیق ،
دوست ،
یا که یا ر
یا زاده ی صمیمی ترین رویای ِ اینهمه سالِ بی لبخند
تو هرگز تو نبودی
ای گمشده در خویش ،
گمشده در من
گمشده در اینهمه تنهایان ِبی یار و بی دیار !
تو را چه بنامم
که پرواز بال بریده را
به پریدن دوباره امیدوار کنم
تو
را
چه
بنامم؟

 

 

زری مینویی ..

 


 

ادامه مطلب ...

چه کسی میگوید ،هوای تازه سهم ( زری مینویی )


چه کسی میگوید ،
هوای تازه سهم بالا نشینان درنده خوست
جان تازه ، کلام تازه ، هوای تازه
آواز تازه
شادی، شادی و آبادی
سهم پرستوهایی ست
که از سیم خاردار بال پرواز می سازند ،
و با چشمی بسته
ودهانی دوخته
سایه های سیاه را ، به آفتاب می برند
ما از کجا ئیم ؟
از میهن جامه دریده -ی خونین دل
از سالهای اندوه و شکیبایی
از کوچه های کودکان بی لبخند
از شب های شیون و شور بختی
و اعدام ستاره و سرو و صنوبر
از میلاد های بی امروز ، بی فردا
از مرگهای بی صدا
و تاراج ِ طلای سیاه
از لبخند رنجور کودکانی که جوان نشده پیر میشود
از پرنده هایی که بال در نیاورده اسیر می شوند
..............
آنکه در راه ِ سعادت مهرورزان گام می گیرد
مرگِ دیر رَسَش
اتفاقی طبیعی یست
و آنکه از کشتار ِ آزدگان زندگی می گیرد
نابودی ِ فوری اش ضرور یست
کینه پشت کینه
سلول پشت ِ سلول
باروت پشت باروت
حواست کجاست ؟
چشمت در کدام کور چاله فرو رفته ؟ ؟
دل سختگی ات ؟!
سیه پنداری ات ؟
براستی وارثِ کدام نفرت ِ نفرین شده ای ؟!
کدام فعل مرگبارت را فریاد کنم ؟!
کدام ؟
کدام ؟!

ما که نگاه ِ سوگوار ِ چوبه دار و
هق هق ِ مدام ِ گره های طنابش را
هزار بار دیده و شنیده ایم
اگر تو جنس آن بغض ها را می شناختی
اگر تو .............
آخ اگر
آخ اگر .......!!!

اما نه
خیالت را راحت کنم
تو را از تو گزیزی نیست
تو را از ما نیز،
گریزی نیست
نیست که
نبست ...


زری مینویی ..

 

تا، تاک خبر آرد از تازه ی سرمستی( زری مینویی )

 

تا، تاک خبر آرد از تازه ی سرمستی
انگور ِ دل ِ ما شد ، سرمست ترین هستی

تا صبر ِ گل گندم ، عاصی شود از خواری
بی صبری ِ صبر ِ ما شد ، بال ِ سبکباری

ای سفره ی تنهایی ، بر خیز و با ما باش
با شعر ِ شراب و نان ، هم رقص ِ و همآوا باش



زری مینویی ..