اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

رفتم که چمدانم را بر دارم و بی خداحاقظی( زری مینویی )

 


سکوت ِ سپید *

رفتم که چمدانم را بر دارم و بی خداحاقظی از خودم دور شوم
طوری که جتی فرصت نکنم از خودم بپرسم چرا امشب ؟
مگر قرار نبود فردا از خودت بگریزی ؟!
حسی تصمیمم را می شکند و با نگاهی مهربان دستی به سرم می کشد
گویی میخواهد بگوید دلشوره هایت را ناشنوا باش و
و سواس گریزت را بی اعتنا
می خواهد بگوید آنجا که تو می گریزی، شاید ، تنها ، پرستویی که روبروی خانه ی نداشته ات لانه کرده است دلتنگ تو باشد و پسرک دستفروشی که عاشق دزدانه نگاه کردن تو بود
آنجا هیچ خبر تازه ای نیست
با خود بمان با من بمان از خود مگریز از من مگریز .........
***
چه حس عجیبی بود اگرچه تازه گی نداشت اما قدری ناشناخته بود
و لحنش چه خوب آرام و تسلیمم کرده بو د
مرا برد و برد و برد تا آنجا که هیچ صیاد ِ بد سرشتی ،از صیدِ
پروازهای ِ نیکدل سرمست و امیدوار باز نگشته بود
دلم گرم شده بود و خاطره ای فروزان در شب بی ستاره ام جا باز کرده بود .
و باز عشق بود که سر زده در زد و باز من بودم که سرزده در زدنت را خیال کردم ......اما نه انگار ، خیال کردم که خیال کردم
شعله کشیدی خواستم خاموشت کنم ، گفتی نه ، اینبار اما نه ...
خواستم از تو بگریزم با تگاهت نگه ام داشتی.. گفتم نه
گفتی آری . بگذار هیچ نخواهیم و هیچ نگوییم جز سکوتی سپید
شده بودی درست همان پسرک دست فروشی که نگاه دزدانه ام را دوست داشت
.شاید تو ، آری تویی که نفس به نفسم ایستاده ای ، کویر دزیا شده ای باشی و یا هم پرواز قناریِ قفس شکسه ای !
قراز بو د خاموش بمانم قرار بجاست گفتگوی من و تو نیز بی صداست
گفتی چشمانم را بسته نگه دارم و تا ده بشمارم و دست چپم را روی دست ِ چپ تو بگذارم ...دستت اما مشت شده بود ...
گفتم و بعد چی ؟
گفتی حدس بزن گفتم هر چه باشد عزیز است بازش کن
و این بار هم با دست پُر آمدی تحفه ات گوشواره ای بود جفت ِ انگشتر ِیلدای ِسالهای ِ دور

به حق ِ عشق ، ابن بار سرزده در زدنت ، به نگفته پر کشیدنت نیانجامد !



زری مینویی ..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.