اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

چگونه میتوان دوستت نداشت( زری مینویی )


ترا چه بنامم 


**


چگونه میتوان دوستت نداشت

تویی که
داغِ هزار چلچه در سینه ذاری
و بهارانت
با نفس ، نفس
بنفشه ی سوگوار
و قفس ، قفس
ترانه ی تبدار گذشت
تو ،هیچوقت نو نبودی
تو مابودی
ما شدی
و ما ماندی
تا کودکان امروز
یقین ِسبز ِ تاراج شده ی دیروزیان را
باز پس گیرند

تو هرگز تو نبودی
ابر سیاه بهانه بود
که از چشمهای بی خورشید
ستاره های ِ دنباله دار بسازی
و از تبسم های ِ گریه بار
سینه ، سینه
سپیده ی امیدوار
چگونه می توان دوستت نداشت ؟!
چگونه ؟
با یاد هیزم هایی که بر افروختی ،
چه آسان میتوان
سوزش زمستان را
بی مویه و گلایه طی کرد
ماندم تو را چه باید نامید
رفیق ،
دوست ،
یا که یا ر
یا زاده ی صمیمی ترین رویای ِ اینهمه سالِ بی لبخند
تو هرگز تو نبودی
ای گمشده در خویش ،
گمشده در من
گمشده در اینهمه تنهایان ِبی یار و بی دیار !
تو را چه بنامم
که پرواز بال بریده را
به پریدن دوباره امیدوار کنم
تو
را
چه
بنامم؟

 

 

زری مینویی ..

 


 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.