درست نمی دانم ،
در چه حالی ، از کجاها می گذری ،به چه ها می نگری ؟
هرچه است ، همین گذرهای آسیمه سر ا ست و
خیال هایِ گاه خاموش و گاه شعله ور .
چه می توان کرد ؟!
تو دریا را داری و من مرد دریا را
سرخی تو آبی ها را بی تابی می کند و سرخی من بی تاب
تو را .
همین حالا رسیده ام به حس غریبی ،
حسی که در کنار گوشه ی جانم بی صدا می دود و گریه
سرداده است
چگونه آرامش کنم آیا ؟
ستاره ای که نیست تا جرعه ای از لبخندش را برای نمیدانم
چرا می گریم ببرم .
ترانه ای هم که نیست تا فرار معناهای سبز را به دستهای به
حیرت نشسته ام باز گرداند
مرد دریا هم که میان دلتنگی دریا و خواب ِخوش ساحل ها جا مانده است . پنجره هم گرم خوش و بش با کرشمه ی پرده
هاست
آخرین باز مانده ی منهم که دیوار به دیوار اتاق من بی خیال
غم دنیاست
می ماند من و دوماهی رنگین بال و آئینه ای که از انتظار نگاه
بردبارش پانزده بهارِ بی ترانه گذشته است !
خوشبینی جان !
پلک های نگهبان سلولت که سنگین شد ،
دو خطی هم شده بمن بنویس !
زری مینویی.