اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

از تو همین قدر می دانم که ،( زری مینویی ) .

 

از تو همین قدر می دانم که ،
آمدی و بی هراس از بادو برف و باران و توفان
نفس، نفس پریدی و
ساقه و بوته و برگ به منقار کشیدی و
برکاکل همین درخت آشیانه ساختی
من اما ، از پشت پنجره
تنها ، تو را زندگی کردم
بی آنکه رنج بزرگت را ، در یا فته باشم
هنگامی در یافته بود مَت
که سپیده سر زده بود و عشق آمده بود
تو اما نبودی
تو رفته بودی بی آنکه سهمی از آنچه ساخته بودی برداری !
تو رفته بودی
تا من
در آغوش سایه ای پهلو بگیرم
که جز به زبان رنج و سرمستی و عشق سخن نمی گوید
جز به زبان ......
بار دیگر که بیایی،
از تو با تو
از ما باتو
چه ها که نخواهم گفت ............



 زری مینویی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.