تمام بضاعتم
این دل ِ بی تاب و
چند شاخه شراب و
کف دستی گندم زار
به بهار ِدلم خوش آمدی ،
ای یار!
زری مینویی
باز بهار است و دل ، شور تپیدن گرفت
آبی ِ پر سوخته ، بال ِ پریدن گرفت
لاله به رقص آمده ژاله شده میکده
پیچک توفان زده راه ِ تنیدن گرفت
خاک سراپرده شور ، آینه لبریز ِ نور
نی لبک ِ گوِشه گیر نای ِ دمیدن گرفت
باز جنون است و عشق جوشش خون است و عشق
عطسه ی صبر سفر ، پای ِ دویدن گرفت
و الی .............
زری مینویی
تمام پروانه های ی این حوالی
مرا مثل خال های بالشان می شناسند
و حتی ، این قاصدک
که شما نمی بینیدَش
دقیقن می داند
من به کدام کتاب و کلمه و خاطره
یا ساعت و ثانیه فکر می کنم
این عکس را قاصدک از من انداخته
گفت لبخند
گفتم خسته ام
همینکه اسم تو را برد
شد ، همین عکسی که می بینی !
زری مینویی
با همین لبخندِ ساده ، که نَهِ چشات نشسته
شده بود ، با چشم بسته رَد شَم از پلی شکستهسرخی ِ گونه ی حرفام ، بی سبب نیست نازنین یار
شب میگه از شرمه ، اما ، دل میگه از شوقِ دیدار
زری مینویی
اینجا
همینکه کلید ِ سپیده
بر قفل شب می چرخد
لبخند های کاغذی ِ کوچه ها
باز آغاز می شود
تا چشم کار می کند
هوایِ نبودن تو است و دیگر هیچ
کاش می فهمیدم
با خود چه نسبتی دارم من
در این برهوت ِ بی پایان
زری مینویی
ردِ خطِ کدام سرود صبور را پی گیر شوم
و تورا در خویش طوری ادامه دهم
بی آنکه تقدیس سکوتم را
طعمه ی فریادی ناشایسته کنم
بگو کدام سرود ؟
زری مینویی
پرستو ، در پرستو ، در پرستو
دلم رقصانِ باران هایِ خوشبو
گلِ زردم ، همین بود و همینه
تمامِ حرفِ آن توفانِ کم گو
زری مینویی
و دیگر بار
کودک اگر شوم
طوری جوان خواهم شد
که نگاهِ نوبتِ دیر سالی ام را
سرشارِ_ بودگانیِِ_ ناب کنم
کودک ، اگر شوم
دیگر بار !
زری مینویی
مکثِ نگاهت
تجسمِ پرنده ای ست
که از تدفین ِ
جفتِ خویش
می آید
و
تماشای ِمن
تجسمی ،
که از تدفینِ خویش !
زری مینویی