اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

ازاون طوفان تو این طوفان دویدن ( زری مینویی )


بیاد خواهرم طاهره که نیمی از 

مرا باخود برد 

و خود نیز به قصه ها پیوست 

**

ازاون طوفان تو این طوفان دویدن
بهاری شد که سبزش سر نداره 
ببار بارون که سبز سر بریده 
بشه تاج سر هرچی بهاره
من مو شب و بغض بی جوابی
دروغ تازه کهنه کتابی 
ببر خطی از اون تازه کتابی
که رو قول و قرارش پایداره
مگه نه این که قوم و خویش خاکی 
مگه نه واسه آبادی هلاکی 
ببار ای مخمل سبز نوازش 
ببار ای مادر معنای پاکی 
قلم بر دار امشب شاعری کن 
هوای غصه را نیلو فری کن 
ترا جان همون نیلو فری که 
ترا دوست داشتنش دیونه واره 
ترا به قطره آتش پرستی 
که دریا دور اون پروانه واره 
بزن نقشی از اون رنگین کمونی 
که هر نقشی کشیده شاهکاره 
بخاطر پرنده سفیدی 
که عمریه نگاهش بی بهاره 
ببار امشب ببار امشب 
ببار طوری که فردا
تموم بشه به فردا شب چاره 
مگه نه این که قوم و خویش خاکی
مگه نه واسه آبادی هلاکی
ببار ای مخمل سبز نوازش 
ببار ای مادر معنای پاکی


زری مینویی




 

ادامه مطلب ...

سایه ای داشت گیتار می نواخت( زری مینویی )

 


بیهوده نیست که پویانی 

**

سایه ای داشت گیتار می نواخت
و با لبخند ِ پر مهری نگاهِ مکدرم را به روشنی می برد
آنجا که دشت با لهجه ی گندم گونش ،
آواز خوانِ رقص نرم و نازکِ رویای ِ نو جوانی ِ من بود
آنجا که رمه ها و ردیف ِ رفیقانه ی بنفشه های وحشی ،
از نگاهِ آفتاب بوسه می دزدیدند
آنجا که شوبه ( شب پا )ااحتمال هجوم گراز ها را گوش به زنگ نشسته بود
و شبهایش را به امید رسیدن به چشمه ای که قرار گاه او و یارش بود طی میکرد...
آری من به آنجاها پرتاب شده بودم .
بخود م که آمدم تو نبودی تو گم بودی اونقدر صدایت کردم که بی صدا شدم
تمام گذر ها را کناره گوشه ی شهر را ،
و بلندی های اطراف شهر را ،گریاندل گذشتم
اما ، تو خیلی گم شده بودی .... خیلی .....

خورشید آخرین نگاهش را از ماه ِ منتظر گرفته بود که چشمم به
گودالی افتاد
پیش و پیش تر رفتم .................
تو در آن گودالی که با دستهای کوچک خودت حفر کرده بودی
داشتی خانه ی خیالی خودت را نقشه می کشیدی
در کشف کدام راز بودی ؟
کدام شیطانک تو را سمت ِ خیالهای پر خوف و خطر می کشاند ؟
هنور دلیلِِ ارتباط تو را با آن گودال ها در نیافتم
هی همواری ها را چاه و چاله کردی و هی من پیِ تو گشتم و
باز تو افقی ها را عمودی میکردی ..............
با اینهمه .............
چقدر سر روی سر هم میگذاشیم و می گریستیم
و چقدر سر بسر هم میگذاشیم و می خندیدیم ......
من به تو پناه برده بودم ؟ یا تو به من ؟

نه هیچ نگو نمی خواهم بدانم
نباید بدانم ....
حالا محض رضایِ خانه ی رویایی ات چند گودال کودک شو
که باز پی ات بگردم و باز بگرییم و بخندیم و
بعد همینطور جیم بشی تو بغل من ..............
همینطوری .. پویانکم .....



زری مینویی

 

 

از نگاهت سرِ سوزنی پیدا نیست(زری مینویی)

 

از نگاهت
سرِ سوزنی پیدا نیست
گم شدنت به چه معناست
دوباره در چه خیالی ؟
اینکه ، خواب خاطرات خاک خورده را بتکانی
یا ، مرا سمتِ جزیره ی سرگردانی بکشانی ؟
هنوز هم عشق ِ عمیق ِ دو جزیزه به هم
سوگند ِ عزیز ِ قناری هاست
آندو جزیره یکی من
که به در جستجوی ِ جفتش که تویی
چه توفانهایی را
که طی نکرده است



زری مینویی 

تو در زمین هم پرنده ای( زری مینویی ) .

 

برای دلی که دریای ِ مهربانی ست، برای دوست و خویشاونذم ماریا 

**


تو در زمین هم پرنده ای
در معید و محرابت چرا بگردم
نو در جای ،جای ِ جهان فرشته ای
من می روم و تو میمانی و جزیره های دریا دل
تو می روی و من میمانم و ورق ورق نیلوفران ِ دلشیفته ی شناور
روز می رود و شب می رسد و سینه، سینه ناگفته های ِ گریاندل
از مسیر موسیقیِ باد و رقص بید که میگذشتیم
من جا مانده بودم در سیزده سالگی خاتونی گندمگون
با چشمهایی شفاف ، گیسویی قهوه ای ،
و پیراهنی گلریز با رنگ و بویِ سفید و صورتی
نسبت ما باهم ، خویشاوندی ِ باد بود و خاک بود و آتش و آب
در باران ، یا هر دو بی چتر بودیم
یا چتری برای باران
در آفتاب یا هردو می سوختیم
یا چشمه ساری برای سراب
چه اهمیت دارد چند رویا به سلام سپیده باقی مانده باشد
صندلی ِ تو از تو خالیست
و موسیقیِ بی کلام ِ "احمدِ پژمان " هی به پایان رسید و باز به آغازش باز گشت ....
از ناگفته هایت رفتم طرحی در آینه بنشانم
دیدم که چشمی شد، شبیه ِآخرین شعر نیمه کاره ی شاملو
و درنگ ِ دردناکِ آیدایش...
گفته بودمت
بردباری ِ اندوهگین ِ سالهایت
به حادثه ای ختم خواهد شد
که از سنگ ستاره می سازد و
از ترانه های ِ غمگین
دامن دامن چرخش ِ رنگین
خوشترین نغمه و سرود و سماع سهم تست
اگر چه هیچ سهمی از آن صحنه های ِ اهورایی نخواهی و نخواسته باشی
ما می مانیم و ....................

ما می رویم ...........


زری مینویی 

نیازی به رویای بزرگ و باشکوه نیست( زری مینویی )

 


نیازی به رویای بزرگ و باشکوه نیست
واقعیت ِرویای شکوهمند ِ ما

من و تو و مائی ست
که بخواهد و بتواند

تکه ای از زمین را سبز
و پاره ای ار آسمان را آبی نگه دارد

چنین است که آدمی
بزرگی ِ گامهای کوچک و مدامش را
در می یابد

و باور میکند که جان جهان جان او است
و جان او جا نِ جهان .



زری مینویی

بودم ، اما بودنی که چی بگم مثل نبودن( زری مینویی )

* دریچه
بودم ، اما بودنی که
چی بگم مثل نبودن

دیگه حتی شکل لبخند
رفته بود از خاطر من

هی بهار گل داد و گل داد
فهم سبز خاک و رقصید

من نگاش می کردم ، اما
چشام میدید و نمی دید

هی بغل بغل سپیده
تو شب تنم دویدن

اما رگهام نفسی هم
به هواشون نرسیدن

نمیدونستم کی هستم
واسه چی اینهمه خسته ام

چی شده که بی صدا در
خلوت خودم شکستم

یه شب از شبای گریه
پیش پای خواب کوچه

چشام افتاد تو چشای
مهربون یه دریچه

تا صداش پیچید تو رگهام
طعم خورشید یادم اومد

اسم چاهی که نگاه_
منو دزدید یادم اومد

یادم اومد من کی هستم
واسه چی اینهمه خسته ام

چی شده که بی صدا در
خلوت خودم شکستم

نه که فکر کنی تو خوابم
یا حبابی روی آبم

که به جان گل گندم
پاره ای از آفتابم

باقی حرفامو بشنو
از سکوت سبز صحرا

یا همین پنجره ای که
وا شده بسمت دریا

 


زری مینویی 

 

جفت ِ هم بودیم تنها تفاوت ما این بود ( زری مینویی )

 

جفت ِ هم بودیم
تنها تفاوت ما این بود که تو کمرو تر از من بودی
و من دیوانه تر از تو
حالا را نمیدونم ؟!
سالهای ِ ساله که گُمت کردم و پیدات نشد
یعنی ، نخواستم ، پیدات کنم و پیدا بشی
چرا ؟
ای بابا ...... بگذریم ..........
حالا ،
حالا دلم اما
بدجوری هوای تو داره
رفیق کودکیم !
علی یار !



زری مینویی 

چشمِ بی نگاهت را بگردم بی بی جان ! ( زری مینویی )

 


چشمِ بی نگاهت را بگردم بی بی جان !
عطر گل محمدیِ چارقدِ ململ ِ سفیدت

فضای ذهنم را پر کرد ه ......
و کلام عزیزت که یقین داشتی :

"سرشت ظلمت را
هرگز نمیتوان

با خلق و خوی ِ نور پیوند داد "
یادت می آید ؟
یادت بخیر !


 

زری مینویی

آه ای همیشگی ترین یار ( زری مینویی )

توسن اندیشه 

**
آه ای همیشگی ترین یار 
من نیز چون تو جانی هزار پاره ام 
و هر پاره جان من جستجو گر سبز ترین بهاران نیامده است 
  
توسنی که در گستره اندیشه های من می تازد 
علفش را در چراگاه های رخوت نمی جوید 
هر سم ضربه اش پژواک حضور بیداریست
و شیرازه جانش هم شیره آهوان تیز پای دشت آزادی 

 

آه ای همیشگی ترین یار 
من نیز چون تو ساکن تمامی کومه های پر ملال جهانم 
و قلب من بی قرار آسودن تن خستگی هاست 
سر زمین بودنم را انتهایی نیست 

انتهایی نیست

 


زری مینویی 

 

  ادامه مطلب ...

انگار کسی داشت ابرهای پراکنده( زری مینویی )

 

انگار کسی داشت ابرهای پراکنده را سمت سیاهی ِ بکدست می برد
گویی من نیز پاره ای از آنها بودم .
مو سیقی چهار فصل داشت تابستانش را می چرخیدو من باهمه ی آشفتگی به کشف نُتی رسیده بودم که ..........
دارم فکر می کنم اگر دلیل ادامه ی زندگی من کشف مفهوم نتی باشد باآنهمه نتی که نا شنیده گرفته ام باید قبول کنم چه بلاها که سر خود م نیاورده ام .
با این مقصود گیج و گنگ ، به مقصد نرسیَدنم بیهوده نیست !
و باز تو یی که سایه وار روبرویم می ایستی و میگویی بیا به آنچه مارا به آب و آفتاب نزدیکتر می کند نزدیکتر شویم
و با زتویی که با نگاه بمن می فهمانی گریز ما از دوایر دانا خطای ِ پریشان خیالی ِ ماست .
گاه ترسم میگرد نکند فراموشت کنم و بسرم بزند و لبخندهای مهربانت را به یکی از فصل های وی والدی بفروشم !
باران می بارد نرم و بی آزار و باز تویی که بمن نزدیک و نزدیکتر میشوی و میگذاری سر برسرت بگذارم و یک دل سیر ببارم
اینبار منم که به زمزمه میخوانم ( تا نبارم نمی تابم )
چقدر این باور ِتو را دوست دارم دریاجان !



زری مینویی

به جان توکه جان من نه آن من که از آن توست ( زری مینویی )

 

به جان توکه جان من نه آن من که از آن توست 
این تو و این دل شده ای که جان او ز جان توست

دلم دگر نه آنچنان که یکه بوده سالها 
اگر که بی شمار شده ز روح بی گران توست

هوای مویه و ملال زمن کناره میکند 
چرا که در کنار من هوای بوستان توست

دل به خیال تو خوش است ،یاد زلال تو خوش است
خلوت با تو بودنم ،شاعر یادمان توست

چشم و چراغ خانه ای، آینه در آینه ای 
رمز امیدواریم ،حضور جاودان توست

گفتم و گویمت دمی ،دم نزنم بی تو دمی
خوشا خوشا به آن دمی همدم و هم زبان توست

تو هرچه دور تر روی غریب تر شوی به من 
نهان تو به چشم دل نهان تر از عیان توست

به هر کجا که می روی نظاره کن به گرد خویش 
ببین چگونه جان من روان پی روان توست

 

 

  زری مینویی



  ادامه مطلب ...

از تو همین قدر می دانم که ،( زری مینویی ) .

 

از تو همین قدر می دانم که ،
آمدی و بی هراس از بادو برف و باران و توفان
نفس، نفس پریدی و
ساقه و بوته و برگ به منقار کشیدی و
برکاکل همین درخت آشیانه ساختی
من اما ، از پشت پنجره
تنها ، تو را زندگی کردم
بی آنکه رنج بزرگت را ، در یا فته باشم
هنگامی در یافته بود مَت
که سپیده سر زده بود و عشق آمده بود
تو اما نبودی
تو رفته بودی بی آنکه سهمی از آنچه ساخته بودی برداری !
تو رفته بودی
تا من
در آغوش سایه ای پهلو بگیرم
که جز به زبان رنج و سرمستی و عشق سخن نمی گوید
جز به زبان ......
بار دیگر که بیایی،
از تو با تو
از ما باتو
چه ها که نخواهم گفت ............



 زری مینویی

ناگاه ، زمن بلو ر ِ اشکی ( زری مینویی )

 

ناگاه ، زمن بلو ر ِ اشکی
بر چهره ی آیینه فرو ریخت

لبخند ِ هوای ِ تازه پایی
با بغضِ ِ سکوت ِ او در آمیخت


زری مینویی

 

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد ( زری مینویی )

 

چه اهمیت دارد که اسمت بهار باشد
اما چهار فصل دلت پائیز
این درخت پشت پنجره
خواه اسمش توت باشد
یا بلوط ، یا بید بی لیلا
هر جه باشد ،
قدِ تمام باغهای جهان بمن بهار می بخشد
و این دو عزیز که کنارم نشسته اندجنس همان درختند
و من بی آنکه با آنها سخنی گفته باشم
نا گفته های دلم را
مثل کف دستشان می شناسند
و عزیز دیگری که در عکس غایب است
او نیز شاخه ای از درخت ِ پشِت ِ پنجره است
عزیزانی که گاه مرا پدرند و گاه برادرند و خواهر
و همه وقت رفیق و یار یاور
خالا تو هی بنشین و دلت را خوش کن و
منتظرِ باغِ بسیار درختی باش
که صدها مطرب مهتاب رو او را کنیزند و
چشمه چشمه بهار خوشبو از او سر ریز
و من سالهاست که باور دارم:
اسم زیبایی که رسم زیبایی نداشته باشد
کور ستاره ای بیش نیست .
آری اعتراف می کنم
آعتراف می کنم
که من فانوسم ، شاید هم فانوسک !
فانوس هم که باشم ، به از این که خاموش باشم ....



 زری مینویی

زمان بیهوده می گردد ، به گِرد ِ باد ِ خودخواهی ( زری مینویی )




زمان بیهوده می گردد ، به گِرد ِ باد ِ خودخواهی
جهان گم شد ، درانبوه ِ خدواندان ، خودخواهی

تو ای محبوب ِ زیبایی !
خدائی کن
خدائی کن
خدائی !



 زری مینویی