اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

تا پیوند دوباره فقط یه لحظه راه ( زری مینویی )



لحظه


.....


تا پیوند دوباره فقط یه لحظه راه

اگه بشه بدونی منت در اشتباهه


بخون صفحه به صفحه کتاب بودنت را

مرور کن بی تقلب بد و خوب منت را


نگاه کن خوب نگاه کن ،تو چشم اونچه هستی

همون کسی که هست و خودش را زد به نیستی


همون شبگرد مبهوت که رو گردون ز نوره

غریبه با خودش و رفیق بوفِ کوره


تو بودی اما مثل یه باور معلق

بینِ سقوطِ قطعی و تَن رَستَنِ مطلق


تو راهی آری اما یه راه ِ نیمه کاره

میشه را هو تموم کرد اگه منت بذاره


نگو فرصت نمونده ، نگو که خیلی دیره

همین لحظه رو دریاب ، نذار اون هم بمیره


.


زری مینویی

این کوزه زمانه ای هَزاری بوده است( زری مینویی )

این کوزه زمانه ای هَزاری بوده است
محبوبه ی زیبای بهاری بوده است

هنگامه ی باد و برف و توفان ِ بلا
در دایره ی دام ، شکاری بوده است


زری مینویی.

گفتم که چه پیغامی ِ پایان ِ پریشانی ست( زری مینویی )

 


گفتم که چه پیغامی ِ پایان ِ پریشانی ست
گفتا سخن دردی ، کو پای ِ خطر دارد

گفتم که امیدی کو ،تا پای نهم در پیش
گفتا که همین لحظه ، کآهنگ سفر دارد


زری مینویی ...

بخند ای آبی ِ خاکستری پوش( زری مینویی )


بخند ای آبی ِ خاکستری پوش
بخند ای شادی ِ اندوه بر دوش

اگر جه اسم من در خاطرت نیست
اگر چه یاد ِ من در تو فراموش



زری مینویی

مدتی ست خواب تو را می بینم( زری مینویی )

 


مدتی ست خواب تو را می بینم .امروز تمام وقت ترا خیال کردم
و تو به خودت لبخند می زدی .
احساس می کنم جز تو کسی را ندارم کارم شده
به ململ ِآغوش تو پناه بردن با تو حرف زدن
و با یاد اخرین لبخندت به خواب رفتن ......
اینجا هیچ اتفاقی نمی افته در هیج جا اتفاق خوشی نمی افته .آونجا که تویی چطور ؟
راستی ! آیا هنوز دور از چشم پدر پرنده ها را از قفش پَر میدی ؟
و با گلها و سبزی ها همانجور حرف می زنی که من با دل ِ قدیمی ِ یار ؟
اون بارونی که با تو از او گفته بودم یادته ؟همون که بی رنگ و بی قلم نقاشیهایی می کر د که بد جنس ها رو می ترسوند یادته چه جوری یه قطره کشید رود بار شد و یه بوته کشید بهار .....
اما خوش به حالت که ندیدی پر کشیدنش چه انتظاری شد ندیدی !
تو نمی دونی انتظار چه جوری و کی پرنده وار میشه ؟
تو آیا از اون بارون خبر داری ؟منهم بی خبرم فقط از آینه ای که از من و او عکسی یادگار ی گرفته بود شنیدم که میگفت سخت گرفتاره خودت که میدونی چی می خوام بگم ................................
یکی دو ترانه هم نوشته بودند که او سرطان سکوت گرفته یعنی خواست که سرطان سکوت بگیره میدونی که چی میگم .........
یه کولی دیوونه هم میگفت ..آخ فراموش کن کولی هیچی نگفت .........
مادری قول و قرار تو با خدا به کجا کشیده دُم غم و غصه ات را قیچی کرد بالا خره ؟یا باز فرمود صبوری کن ،صبوری کن صبوری .........
راستی یه سئوال آدم اگه یگی رو دوست داشته باشه بعد هم دلش بخواد این دوست داشتن تو دلش موندگار بشه شرطش چیه ؟
کولی میگفت کاری نداره بی قید و شرط دوستش داشته باش
میدونی که کولی اهل زری دوزی جملات نیست و اصلن استعداد نداره حرفش را به عقلش بسپره چشم بسته میده دشت دلش و ..........
انگار نمیخوای چواب منو بدی ! چرا گونه هات خیس شد مادرکم ببخشید یادم نبود که تو یاد خاطرهای جَو ونی ات انداختم قول دادم به پدر نگم و نمیگم .
مادری ، میگن تو چشای دلگیر ترین ابر نباریده ستاره ای قایم شده که به هیچ نگاهی رو نشون نمیده مگر به چهره ی کامل ترین دیوانگی
من آیا اونقدر وقت دارم که به اون نگاه برسم .
مادری این راسته که بابا منو کمتر از تفنگش دوست داشت و خودش را خیلی بیشتر ازتو ..................
میتونی بگی چرا ..... میخوای بگم چرا؟
م
ا
د
ر
ی
راسته که ...................................؟




زری مینویی 

وقتی رویایِ پروازم ( زری مینویی )

 

وقتی رویایِ پروازم
درسوگِ بهار پَر میریخت 
کنار پنجره که می ایستادم 
از لحنِ نگاهِ درخت چنار ِ پشت پنجره می فهمیدم 
که تو به پلک بهم زدنی گونه به گونه ی من می سایی و 
به درازای یکسال دلتنگی چشم در چشم من 
می باری و می باری و می باری ...................
تو کیستی که آینه به هوای ِ تو اینهمه به احترام بمن می نگرد ؟!
میراث کدام خاطره ی دلشیفته ای ،
که بی حضورت نه ماه را اشتیاق تابش است و 
نه دریا را میل ِ موجیدن ......
تو نبض زمان و زمینی ؟ یا از یاد رفته ای که روزگاری آفریدگار جهان بود ؟
تو که دیر می کنی ،
من دوباره شمارش کاشی ها را از سرمی گیرم 
تعداد کاشی ها در واقع باید هشتادو شش عدد باشد 
و من هر بار کمتر و یا بیشتر می شمارمش که بهانه ی دوباره شمردنم باشد .
چشمم به شمازش کاشی ها است دلم به شمازش قدمهای تو 
در جای جای ِ جایی که میدانم و نمیدانم کجا ست ....................
نکند به هوای چیدن گل خورشید بروی و دگر نیایی و 
من اصلن بیاد نیاورم آنهمه یادگار ِ از تو دلباز شدن و 
شادمانه زیستن را ......
نکند ناچارم کنی ، به همسری سایه ای رضایت بدهم 
که کمترین لذتش ، گریاندن ِ گلبوسه هاست 
کاش قدری دور اندیش بودم و تاب بی تو بودن را تجربه می کردم 
نمی دانم واژه هایی که از قلم به کاغذ می چکد ،خلاصه ی یاد ِ تست 
یا بغض دل ِ بی بهار ِ من ؟
تو مرا می کشی بسکه رازناکی !
تو جانم می بخشی بسکه خدائی !
زیاد بامن نمان !
می ترسم ترکم کنی 
خیلی از من دور نباش 
می ترسم هستنم را از یا ببرم 
تو مرا می کشی بسکه رازناکی !
تو جانم می بخشی بسکه خدایی!
تو اگر نبودی ،
تو اگر نباشی 
هیچوقت هیچ جا ، هیچ کس ،
بدرد ِ هیچ جا هیچ وقت و هیچ کس نمی خور د 
تو ،
اسرار ِ هزار پرده ی شور انگیز !



زری مینویی ...

 

دست بردار از این نیتِ( زری مینویی )

 

دست بردار از این نیتِ بد خیم و پلشت !
شرم کن از دل ِ شوریده عشق

با توام !
با تو ای کوشش نفرین شده ی دیو سرشت !


زری مینویی

کنار معبد ِکوچک من ( زری مینویی )

کنار معبد ِکوچک من 
موسیقی مهر آمیزی گرم ِ نیایش بود 
فضای اتاق ، پر رمز و راز می نمود
و نور ِ معید، بردباری ِ گله آمیزی داشت 
معبدرا به حال خودش گذاشتم 
و حواسم را پرت کردم به سایه های رنگینی 
که از او به سقف اتاق باز تابیده بود 
طاقتش که تکه ، تکه شد ، آرام زبان گشود و پرسید :
ممکنه بدانم چرا از من عکس گرفتی ؟ جا خورد م و تا شدم انگار ! 
وتا خودم را جمع و جور کنم انگار ساعتها گذشته بود ....................
نگاه از نگاهم بر نمی داشت گریز از او بیهوده بود 
گفتم میخواستم عکست را برای یکی از دوستانم بفرستم که قلبش سوگوار داغ ِ برادر است 
تا قدری بر او بتابی شاید تسلایش دهی 
گفت حدس می زدم که هنوز نه در توام و نه از تو ....................
باشد ، باشد دوست من عکس بگیر .......هرچه دلت خواست....
چندان از من عکس بگیر تا خود دریابی تو و منی در کار نیست 
ما همیمیم و با همیم اگر از همیم................
قلبم داشت از جانم بیرون میزد جاخوردم ، سخت جا خوردم 
هیچ گمانم نبود معبدی به این کوچکی اینهمه خردمند باشد !راستی که از زنگ ها و آواها چه ها که نمیتوان آموخت 
و از آن رو بود که پی برد م چه وامها از ارزشی نباید گرفت 
تا "خود " نیمی از آن "ارزش شد"چه عکس ها ، چه وامها .


زری مینویی ...

نه پلی ،به قصد ِ به تو رسیدن ( زری مینویی )

نه پلی ،
به قصد ِ به تو رسیدن می خواستم

نه گلی ،
که به یقین ِ دوستم داری باورم دهد

تنها هوای تو مرا بس بود
تا از ترس ِ لبریختگی ِقرار گذر کنم

و جهان را از تو
به پلک بهم زدنی سفر کنم
تنها یکی هوای تو ................



زری مینویی

اینهمه آوار وصحنه های( زری مینویی )

اینهمه آوار و
صحنه های ِ گرفتار و

گنجشکِ بی آشیانه ای که تویی !
ای عشق !
مگر تو بدادِپرندگان برسی !



زری مینویی

تودر کجای زمان ایستاده ای ( زری مینویی )

 

تودر کجای زمان ایستاده ای ،
که هیچ خاطره ای قلب ِ خط خطی ات را

آئینه وار نکرده است
و دستهایت عقد ِ عقده ی کدام قبیله است

که سزای عشق را،
تیر بار و چوبه ی دار دادی

زمان اگر ببخشَدَت
زمین نخواهَدَت بخشید

نه
نخواهَدَت بخشید !

 


زری مینویی

آبادی ِجان یکسر ، از قهر تو شد ویران ( زری مینویی )

 

آبادی ِجان یکسر ، از قهر تو شد ویران
کو مهر ِ دل انگیزی ، از نو شوم آبادان

هر بار ، بر آن بودم ، از دام ِ تو بگریزم
دام ِ دگری بستی ، در پای ِ گریز ِ جان

گلخنده چه کار آید ، بر روی ِ لبان ِ من
از آینه ی چشمم ، پیداست غمِ پنهان

زین بیش ندارم من ، آهنگ، سخن گفتن
دنباله ی حرفم را ، بشنو ز نی ِ باران

 

زری مینویی

کودکان ِ تب و شب و ( زری مینویی )

کودکان ِ تب و شب و
تبسم های ِ حزن انگیز

کودکان گهواره های ِ بی لا لا ی
و مادران لا ی لای ِ بی کودک

نازکدلان ِ بغض و بهت و
بردباریِ بی پایان

کودکان ستاره های بی نگاه
و چشمه های بی چشم

که به شوق عینکِ آفتابی عاریه ای
لبخند می زنند

بی که بدانند ،
سایه ی سیاهِ هزار ساله ای

خورشیدشان را
به یغما برده است
بی که بدانند !!



زری مینویی...

خانه که نه ،خاندانم رفته ( زری مینویی )

 

خانه که نه ،
خاندانم رفته به باد !

چه کنم گر ندَوَم ، در پیِ شان کوی به کوی ؟
چه کنم ؟!

چه کنم گر ندهم ، داغ دلم را آوار ؟
چه کنم ؟!


 زری مینویی


در رویای ِ کدامین دیدار، ( زری مینویی )

 

؟؟!!!
در رویای ِ کدامین دیدار،
و در پرواز کدام صحنه مهر بار بودی
انگاه
که آسمان و زمین ،
به رقص ِ مرگ باری
بر تو آوار شدند
این شیبیخون سزای عربده های شادی کش بود
نه شاخه بهاری که تویی !
این شبیخون ....
این ...........



زری مینویی