دیگر ،
حوصله ی غرور ِ بردباری ام را ندارم
بسکه ،
به زخمهای ِ دهان بسته ی من
مدال ِ افتخار ِ تو خالی داد .
زری مینویی
گفتم و گویَمَت همی ، دم نزَنَم بی تو دمی
خوشا ، خوشا ، به آن دمی ، همدم و همزبان تست
دل به خیالِ تو خوش است ، یادِ زلال ِ تو خوش است
خلوتِ باتو بودَ نَم ، شاعر ِ یادمان ِ تست
زری مینویی
انگار کسی داشت ابرهای پراکنده را سمت سیاهی ِ یکدست می برد
گویی من نیز پاره ای از آنها بودم .
مو سیقی چهار فصل داشت تابستانش را می چرخیدو من باهمه ی آشفتگی به کشف نُتی رسیده بودم که ..........
دارم فکر می کنم اگر دلیل ادامه ی زندگی من کشف مفهوم نتی باشد باآنهمه نتی که نا شنیده گرفته ام باید قبول کنم چه بلاها که سر خود م نیاورده ام .
با این مقصود گیج و گنگ ، به مقصد نرسیَدنم بیهوده نیست !
و باز تو یی که سایه وار روبرویم می ایستی و میگویی بیا به آنچه مارا به آب و آفتاب نزدیکتر می کند نزدیکتر شویم
و با زتویی که با نگاه بمن می فهمانی گریز ما از دوایر دانا خطای ِ پریشان خیالی ِ ماست .
گاه ترسم میگرد نکند فراموشت کنم و بسرم بزند و لبخندهای مهربانت را به یکی از فصل های وی والدی بفروشم !
باران می بارد نرم و بی آزار و باز تویی که بمن نزدیک و نزدیکتر میشوی و میگذاری سر برسرت بگذارم و یک دل سیر ببارم
اینبار منم که به زمزمه میخوانم ( تا نبارم نمی تابم )
چقدر این باور ِتو را دوست دارم دریاجان !
زری مینویی
حوصله کن ، حوصله کن ای نازنین
چشم ِ تَرِ ِ فاصله را ، بی گله کن ای نازنین
از اشتباه گل ِ سرخ به چلچله چیزی نگو
حیفه که خط خطی بشه خاطره های خوب او
وقتی که بارون می باره ، رنگین کمون یادت نره
نذار که بغض پنجره ، خورشید و از یاد ببره
اندوه تو برهنه کن ، سوگ ِ ستاره بشکنه
آخه سبکباری اون عروسی شعر منه
گل از بهارش چی میخواد جز غزلی تازه نفس
من و تو هم از همدیگه ، شکستن هر چی قفس
چشم ِ امید آیِنِه ، دوست داشتنِ ِ تو و منه
حرف منو ساده نگیر ، قلب پرنده می شکنه
حوصله کن حوصله ..................
زری مینویی .
آن مدعی ،
اگر چه پوشیده جامه ی دوست
کشتار عاشقان اما ، رسا لت اوست
ورنه ،
عاشق به روی عاشقان کجا کشد شمشیر
یاران به پشت یاوران کجا زنند خنجر ....................
زری مینویی
نه اهل خرافات بود
نه در شمار ِ دانش ِ بالا دست
بانویِ سبزه روئی بود ،
که دلش به رودبار می زد
ساده بود
افتاده بود
آزاده بود
مادر !
زری مینویی
تا ، باده خبر آرد ، از تازه ی سرمستی
انگور دل ما شد ، سرمست ترین هستی
تن لاله ی عریانی ، تن ساکت ، توفانی
تن زمزمه ی سبز ِ آبادی ، ویرانی
نان از تو ، شراب از من !
زری مینویی
چه هوای خوبی !
آفتاب دیگری ، انگار امروز دمید
برلب پنجره ها خنده نشست
پیکر ِ یاس شکست
سایه ی ترس رمید
خنده پنجرها را باید
تا دلِ خانه کشید
خنده ی پنجره ها را باید
تا دل ِ خانه کشید .
زری مینویی
زمین ،
شایسته ی زندگی اش نبود
چنانکه آسمان
لایق ِ مرگش !
سزای ِ او فضایی بود ،
فراتر از خطِ سوم ِ شمس !
زری مینویی
از کجای ِ این شب ِ تار
از کدو م دشنه کذوم ذاراز کدوم کُشته ی سالار
بنویسم به تو ای یار
زری مینویی
مکث ِ نگا ه ِ تو
تجسم ِ پرنده ای ست
زری مینویی
درست نمی دانم ،
در چه حالی ، از کجاها می گذری ،به چه ها می نگری ؟
هرچه است ، همین گذرهای آسیمه سر ا ست و
خیال هایِ گاه خاموش و گاه شعله ور .
چه می توان کرد ؟!
تو دریا را داری و من مرد دریا را
سرخی تو آبی ها را بی تابی می کند و سرخی من بی تاب
تو را .
همین حالا رسیده ام به حس غریبی ،
حسی که در کنار گوشه ی جانم بی صدا می دود و گریه
سرداده است
چگونه آرامش کنم آیا ؟
ستاره ای که نیست تا جرعه ای از لبخندش را برای نمیدانم
چرا می گریم ببرم .
ترانه ای هم که نیست تا فرار معناهای سبز را به دستهای به
حیرت نشسته ام باز گرداند
مرد دریا هم که میان دلتنگی دریا و خواب ِخوش ساحل ها جا مانده است . پنجره هم گرم خوش و بش با کرشمه ی پرده
هاست
آخرین باز مانده ی منهم که دیوار به دیوار اتاق من بی خیال
غم دنیاست
می ماند من و دوماهی رنگین بال و آئینه ای که از انتظار نگاه
بردبارش پانزده بهارِ بی ترانه گذشته است !
خوشبینی جان !
پلک های نگهبان سلولت که سنگین شد ،
دو خطی هم شده بمن بنویس !
زری مینویی.