اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی
اشعار زری مینویی

اشعار زری مینویی

شعر و ادب پارسی

دیگر ، حوصله ی غرور ِبردباری ام را ندارم ( زری مینویی )

دیگر ،
حوصله ی غرور ِ بردباری ام را ندارم 
بسکه ،
به زخمهای ِ دهان بسته ی من 
مدال ِ افتخار ِ تو خالی داد .


زری مینویی

آدم در این اتاق ( زری مینویی )

 



آدم در این اتاق 
حوا در آن اتاق

بوی گریه ی سیب 
می آید 


زری مینویی

گفتم و گویَمَت همی ، دم نزَنَم بی تو دمی ( زری مینویی )

 

گفتم و گویَمَت همی ، دم نزَنَم بی تو دمی 
خوشا ، خوشا ، به آن دمی ، همدم و همزبان تست

دل به خیالِ تو خوش است ، یادِ زلال ِ تو خوش است 
خلوتِ باتو بودَ نَم ، شاعر ِ یادمان ِ تست


زری مینویی

انگار کسی داشت ابرهای( زری مینویی )

 

انگار کسی داشت ابرهای پراکنده را سمت سیاهی ِ یکدست می برد 
گویی من نیز پاره ای از آنها بودم .
مو سیقی چهار فصل داشت تابستانش را می چرخیدو من باهمه ی آشفتگی به کشف نُتی رسیده بودم که ..........
دارم فکر می کنم اگر دلیل ادامه ی زندگی من کشف مفهوم نتی باشد باآنهمه نتی که نا شنیده گرفته ام باید قبول کنم چه بلاها که سر خود م نیاورده ام .
با این مقصود گیج و گنگ ، به مقصد نرسیَدنم بیهوده نیست !
و باز تو یی که سایه وار روبرویم می ایستی و میگویی بیا به آنچه مارا به آب و آفتاب نزدیکتر می کند نزدیکتر شویم 
و با زتویی که با نگاه بمن می فهمانی گریز ما از دوایر دانا خطای ِ پریشان خیالی ِ ماست .
گاه ترسم میگرد نکند فراموشت کنم و بسرم بزند و لبخندهای مهربانت را به یکی از فصل های وی والدی بفروشم !
باران می بارد نرم و بی آزار و باز تویی که بمن نزدیک و نزدیکتر میشوی و میگذاری سر برسرت بگذارم و یک دل سیر ببارم 
اینبار منم که به زمزمه میخوانم ( تا نبارم نمی تابم )
چقدر این باور ِتو را دوست دارم دریاجان ! 


 زری مینویی

حوصله کن ، حوصله کن ای نازنین ( زری مینویی )

 

حوصله کن ، حوصله کن ای نازنین 
چشم ِ تَرِ ِ فاصله را ، بی گله کن ای نازنین

از اشتباه گل ِ سرخ به چلچله چیزی نگو 
حیفه که خط خطی بشه خاطره های خوب او

وقتی که بارون می باره ، رنگین کمون یادت نره
نذار که بغض پنجره ، خورشید و از یاد ببره

اندوه تو برهنه کن ، سوگ ِ ستاره بشکنه
آخه سبکباری اون عروسی شعر منه

گل از بهارش چی میخواد جز غزلی تازه نفس 
من و تو هم از همدیگه ، شکستن هر چی قفس

چشم ِ امید آیِنِه ، دوست داشتنِ ِ تو و منه 
حرف منو ساده نگیر ، قلب پرنده می شکنه


حوصله کن حوصله ..................

زری مینویی .

تو دیر رسیدی ( زری مینویی )

 

تو 
دیر 
رسیدی 
اگر نه ،
بخت 
سر ِ وقت 
اینجا بود !


 زری مینویی

اگر چه پوشیده جامه ی دوست ( زری مینویی )


آن مدعی ،


اگر چه پوشیده جامه ی دوست 
کشتار عاشقان اما ، رسا لت اوست

ورنه ،

عاشق به روی عاشقان کجا کشد شمشیر 
یاران به پشت یاوران کجا زنند خنجر ....................


 زری مینویی

نه اهل خرافات بود ( زری مینویی )

 




نه اهل خرافات بود 
نه در شمار ِ دانش ِ بالا دست
بانویِ سبزه روئی بود ، 
که دلش به رودبار می زد 
ساده بود 
افتاده بود 
آزاده بود 
مادر !


زری مینویی

تا ، باده خبر آرد ، از تازه ی سرمستی ( زری مینویی )

 

تا ، باده خبر آرد ، از تازه ی سرمستی 
انگور دل ما شد ، سرمست ترین هستی

تن لاله ی عریانی ، تن ساکت ، توفانی 
تن زمزمه ی سبز ِ آبادی ، ویرانی

نان از تو ، شراب از من !



زری مینویی

فاصله ی تنها را ،( زری مینویی )

 


فاصله ی
تنها را ،
تنها 
تن ها ، 
پُر می کنند !

 

 زری مینویی 

چه هوای خوبی !آفتاب دیگری ، انگار امروز دمید ( زری مینویی )

 

چه هوای خوبی !
آفتاب دیگری ، انگار امروز دمید 

برلب پنجره ها خنده نشست
پیکر ِ یاس شکست

سایه ی ترس رمید
خنده پنجرها را باید 

تا دلِ خانه کشید 
خنده ی پنجره ها را باید 
تا دل ِ خانه کشید .

 

 زری مینویی 

زمین ، شایسته ی زندگی اش نبود( زری مینویی )

 

زمین ، 
شایسته ی زندگی اش نبود 
چنانکه آسمان 

لایق ِ مرگش !
سزای ِ او فضایی بود ،
فراتر از خطِ سوم ِ شمس !

 زری مینویی 

 

از کجای ِ این شب ِ تار( زری مینویی )


از کجای ِ این شب ِ تار

از کدو م دشنه کذوم ذار 

از کدوم کُشته ی سالار 
بنویسم به تو ای یار

 

 زری مینویی 

 

مکث ِ نگا ه ِ تو ( زری مینویی )


مکث ِ نگا ه ِ تو 

تجسم ِ پرنده ای ست 
که از تدفین ِ جفت ِ خویش می آید
و تماشای من 
تجسمی 
که از تدفین خویش !

 

 زری مینویی

 

درست نمی دانم ، در چه حالی ،( زری مینویی )

درست نمی دانم ،
در چه حالی ، از کجاها می گذری ،به چه ها می نگری ؟
هرچه است ، همین گذرهای آسیمه سر ا ست و
خیال هایِ گاه خاموش و گاه شعله ور .
چه می توان کرد ؟!
تو دریا را داری و من مرد دریا را
سرخی تو آبی ها را بی تابی می کند و سرخی من بی تاب
تو را .
همین حالا رسیده ام به حس غریبی ، 
حسی که در کنار گوشه ی جانم بی صدا می دود و گریه 
سرداده است 
چگونه آرامش کنم آیا ؟
ستاره ای که نیست تا جرعه ای از لبخندش را برای نمیدانم 
چرا می گریم ببرم .
ترانه ای هم که نیست تا فرار معناهای سبز را به دستهای به 
حیرت نشسته ام باز گرداند 
مرد دریا هم که میان دلتنگی دریا و خواب ِخوش ساحل ها جا مانده است . پنجره هم گرم خوش و بش با کرشمه ی پرده 
هاست
آخرین باز مانده ی منهم که دیوار به دیوار اتاق من بی خیال
غم دنیاست 
می ماند من و دوماهی رنگین بال و آئینه ای که از انتظار نگاه 
بردبارش پانزده بهارِ بی ترانه گذشته است !
خوشبینی جان !
پلک های نگهبان سلولت که سنگین شد ،
دو خطی هم شده بمن بنویس !


زری مینویی.