وقتی رویایِ پروازم
درسوگِ بهار پَر میریخت
کنار پنجره که می ایستادم
از لحنِ نگاهِ درخت چنار ِ پشت پنجره می فهمیدم
که تو به پلک بهم زدنی گونه به گونه ی من می سایی و
به درازای یکسال دلتنگی چشم در چشم من
می باری و می باری و می باری ...................
تو کیستی که آینه به هوای ِ تو اینهمه به احترام بمن می نگرد ؟!
میراث کدام خاطره ی دلشیفته ای ،
که بی حضورت نه ماه را اشتیاق تابش است و
نه دریا را میل ِ موجیدن ......
تو نبض زمان و زمینی ؟ یا از یاد رفته ای که روزگاری آفریدگار جهان بود ؟
تو که دیر می کنی ،
من دوباره شمارش کاشی ها را از سرمی گیرم
تعداد کاشی ها در واقع باید هشتادو شش عدد باشد
و من هر بار کمتر و یا بیشتر می شمارمش که بهانه ی دوباره شمردنم باشد .
چشمم به شمازش کاشی ها است دلم به شمازش قدمهای تو
در جای جای ِ جایی که میدانم و نمیدانم کجا ست ....................
نکند به هوای چیدن گل خورشید بروی و دگر نیایی و
من اصلن بیاد نیاورم آنهمه یادگار ِ از تو دلباز شدن و
شادمانه زیستن را ......
نکند ناچارم کنی ، به همسری سایه ای رضایت بدهم
که کمترین لذتش ، گریاندن ِ گلبوسه هاست
کاش قدری دور اندیش بودم و تاب بی تو بودن را تجربه می کردم
نمی دانم واژه هایی که از قلم به کاغذ می چکد ،خلاصه ی یاد ِ تست
یا بغض دل ِ بی بهار ِ من ؟
تو مرا می کشی بسکه رازناکی !
تو جانم می بخشی بسکه خدائی !
زیاد بامن نمان !
می ترسم ترکم کنی
خیلی از من دور نباش
می ترسم هستنم را از یا ببرم
تو مرا می کشی بسکه رازناکی !
تو جانم می بخشی بسکه خدایی!
تو اگر نبودی ،
تو اگر نباشی
هیچوقت هیچ جا ، هیچ کس ،
بدرد ِ هیچ جا هیچ وقت و هیچ کس نمی خور د
تو ،
اسرار ِ هزار پرده ی شور انگیز !
زری مینویی ...